- ارسالیها
- 2,227
- پسندها
- 16,621
- امتیازها
- 44,373
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #1
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعرسپیدم هرشب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود ِ تنهای خودم
بی خبر از خطر و زخم زمین می خوردم
فارغ از درد و غم و وحشت فردای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمی خواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بردل و برپای خودم
من به دلخواه ِخودم حکم به مرگم دادم
خونم امروز حلال است، به فتوای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعرسپیدم هرشب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود ِ تنهای خودم
بی خبر از خطر و زخم زمین می خوردم
فارغ از درد و غم و وحشت فردای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمی خواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بردل و برپای خودم
من به دلخواه ِخودم حکم به مرگم دادم
خونم امروز حلال است، به فتوای خودم