متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه باران خاک‌خورده | فاطمه یوسفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع تِلـمـآ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 633
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 486
ناظر: Y E K T A yekta.y
نام داستان: باران خاک خورده.
نویسنده: فاطمه یوسفی
ژانر: #تراژدی #اجتمایی

قسمتی از داستان: چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا خوب باشد و وقایع این جهان لعنتی را برایش شرح دهد در صورتی که خودش می‌دانست همه می‌روند؟ می‌دانست همه بلاخره تنها می‌مانند. می‌دانست همه می‌میرند. می‌دانست خیلی‌ها هنوز بخاطر بچه طلاق می‌گیرند، می‌دانست قیافه همیشه حرف اول را می‌زند ولی مگر می‌توانست آرام و بیخیال باشد؟ مگر دانستن دلیل بر توانستن و درک کردن بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : تِلـمـآ

AMIIRALI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,374
پسندها
11,903
امتیازها
53,073
مدال‌ها
18
  • #2
983775_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #3
پ.ن: سلام به همگی. ممنون از اینکه داستان کوتاه من رو لایق نگاهتون دونستید.
من تا به الان اینجا تاپیکب نداشتم و زیاد با من آشنایی ندارید. امیدوارم این داستان کوتاه باعث آغاز خیلی از دوستی‌ها بشه:458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac:
تحریر داستان باران خاک خورده بعد از یک تجربه تلخ خودم از روانشناس هست، کم پیش میاد از چیزهایی که می‌نویسم راضی باشم ولی این داستان کوتاه طی همین سه صفحه‌ای که ازش نوشتم خیلی عجیب به دلم نشسته. هرچند داستان از هرلحاظی کامله و فقط تایپ کردنش مونده.
این رو بگم ممکنه در روز پا*رتی رو که می‌ذارم بارها ویرایش کنم پس خوندن دوباره شما بعد از اینکه روی سایت قرار گرفت هم خالی از لطف نیست

...

دستش را در موهای پریشانش فرو برد و نفس عمیقی مهمان ریه‌های رنجیده‌اش کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #4
دستی به بینی عقابی‌اش کشید و عود را در سطل انداخت، به محض باز شدن در صدای ناراضی‌اش را پشت سرش انداخت:
_ باز آقا صادق بیکار شد و افتخار داد اتاق من رو معطر کنه؟
عبداللهی لبخندی روی ل*ب‌های سرخش نشاند.
_ همچین میگه اتاق منو معطر کنه، هرکی ندونه فکر می‌کنه پیرمرد بهت نظر داره. یه عود که این حرفها رو نداره. بیچاره بعد از مدت‌ها دخترش رو دیده‌ها حق بده بهش.
نبات صورتش را نامحسوس جمع کرد و به سمت چوب لباسی رفت.
کیفش را آویز کرد و روپوش سفیدش هم به دست گرفت.
_ من چندبار به این پدر گفتم که با عود را*بطه جالبی ندارم؟
عبداللهی نزدیکش شد و دوباره صدایش را بلند کرد:
_ ماهم فراموش کرده بودیم خب، خوشحال بودیم از اینکه برکشتی و تازه همین روز اول هم یه پرونده گیرت اومده.
فاصله ابروهای نبات با موهایش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #5
هنوز به خودش نیامده بود اما رام این حرف شد و روی صندلی چرمی قرار گرفت. دستی به شالش کشید و نگاه سردرگمش را به زهرا دوخت، می‌دانست دیر یا زود باید با مراجع کننده‌ها روبه رو شود ولی فکرش هم نمی‌کرد همان روز اول به کار بگیرنش.
پرونده‌ای که حدس می‌زد پرونده جدیدش باشد را جلوی چشمانش گرفت و سری به نشانه تفهیم تکان داد و اهمیتی به ادامه حرف‌ها و نصیحت‌های زهرا نذاشت؛ به محض بیرون رفتنش پرونده را روی میز انداخت و تن رنجورش را ب*غل کرد، زمانی این شغل جز آرزوهای محالش بود و حالا... حالا برای ندیدن مراجع کننده یا بیرون رفتن از کلینیک لحظه شماری می‌کرد. حالا اوضاعش فرق داشت! حالا دلیلی نداشت دنبال خوب کردن حال بقیه باشد وقتی حال خودش به بدترین شکل ممکن گرفته بود. چطور می‌توانست کسی را قانع کند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #6
کمی تعلل کرد و بلاخره از جا برخاست، به طرف گلدان‌های کاکتوس رفت و درحالی که نگاهش روی خاک ترک خورده می‌چرخید با خود فکر کرد که اگرحالش را خوب نشان ندهد باز باید سروکارش به روان‌درمانگر برود، روان‌درمانگری که این مدت به سخت‌ترین روش‌ها سعی در پیچاندنش داشت. مسلماً اگر ذره‌ای خودش را کنترل نمی‌کرد از چشم تیز روانپزشک دور نمی‌ماند! هیچ‌وقت حوصله و اعصاب نصیحت و شعار نداشت، تنها چیزی که خیلی در این جهان بهش پایبند بود، فاصله گرفتن از کسانی که بود که عاشق نصیحت کردن بودند.
روپوشش را تن زد و سرش را بالا گرفت، موهای چتری‌اش که نوک آن‌ها استخوانی رنگ بود از یکدیگر فاصله داد و گوشه‌ی چشمش را تمیز کرد؛ با تردید دستش گوشه میز گیر کرد و چشمانش که به آیینه کوچک افتاد، سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #7
_ خوبی؟
به سرعت سرش را بالا برد و برخورد نگاهش با آقای دهقان، رعشه کوتاهی به تنش انداخت. لبخند سریعی به لبانش راه داد و قبل از لعنت کردن خود بخاطر تظاهر گفت:
_ احوال شما جناب؟ خوب هستید؟ شرمنده بابت مدتی که نبودم.
علی مژه‌های کوتاهش را ثانیه‌ای مهمان همدیگر کرد و دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید، روی سی*نه‌ی کمی برآمده‌اش حلقه کرد و درحالی که نگاهش با گلدان‌های خشک شده‌ی کاکتوس تلاقی پیدا کرده بود؛ حرکتی به پاهای کوتاهش داد و گفت:
_ سلام خانم استخری، ممنون از احوال پرسی. سلامت باشید، حال خودتون چطوره؟ هنوز با خانم شاهرودی در ارتباطید دیگه؟!
با شنیدن نام آن روان‌درمانگر منفور ابروان نبات درهم گره کوری خوردند، چند جلسه بود که از زیر دست آن دررفته و چقدر هزینه کرده یود تا به گوش کلینیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #8
+++
احساس مریضی را داشت که از تبی سرسام‌آور رنج می‌کشید، تبی که قدرت خیلی چیزها را در مشت خود گرفته و نبات بینوا را گوشه‌ای گیر انداخته بود. این موضوع فاجعه را وقتی متوجه شد که قدرت تکلم در مقابل بیمارش را از دست داده بود. به چشم‌های معصوم دختری که از بین حرف‌هایش دست و پا شکسته فهمید قربانی ت*جاوز است خیره شد. حداقل حس بهتری به این دختر نوزده ساله داشت تا آن پسر بچه‌ای که پیرمرد خرفت و حرامزاده‌ای گوشه‌ی خشکباری گیرش انداخته بود؛ در نگاه آن پسر هیچ چیز نمی‌دید و درآخر حتی متوجه نشد چه حرف‌هایی برای دلگرم و آرام کردن او به خوردش داد. دقیقاً همان لحظه به خدا با آن عظمتش شک کرد، می‌گفتند دنیا محل امتحان است؟ خدا چه کسی را امتحان کرده بود؟ آن پیرِ خرفت؟ پسر بچه‌ی نگون‌بخت؟
حالت اضطراب‌گونه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #9
سرش را بالا گرفت و اولین چیزی که در صورت مرد به چشمش خورد، لب‌های پوسته پوسته‌ شده‌ی سیاهی بود که زخم‌های کوچکی کنار خود داشت. پلکی زد و با ناخن‌های کوتاه و مرتبش کمی گردنش را از روی مقنعه خاراند. بدون اینکه تعارفی بزند، مرد به سمت صندلی شروع به پیشروی کرد و پاهای کشیده و بلندش را روی یکدیگر انداخت. اضافه‌های گوشه چشمش را گرفت و سلامی به نبات کرد.
نبات صندلی خود را جلو کشید و پرونده را باز کرد، مداد که نوک تیزی نداشت به دست گرفت و خط‌های فرضی روی صفحه اول پرونده کشید، در همان حال که خود را مشغول نشان می‌داد، نگاهی به مرد انداخت و گفت:
- سلام امیدوارم حالتون بد نباشه، خب خوشحال می‌شم درباره مشکلتون با همدیگه حرف بزنیم.
نگاه مرد بالا آمد و لب‌های نه چندان باریکش را بهم فشره شد. راه سختی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : تِلـمـآ

تِلـمـآ

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
20
پسندها
966
امتیازها
6,190
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #10
به ندرت حرص را در وجود خود احساس می‌کرد و حالا، حالا بعد از تمام شدن جمله کوتاهش، نفس کم آورده بود!
با جمع کردن گوشه کاغذ سعی کرد ذهن بهم ریخته‌اش را هم جمع و جور و کمی صحبت کند تا سرنخی به دست آورد؛ ولی قبل از اینکه لب‌هایش از یک‌دیگر دل بکنند، پسر به حرف آمد!
_ بابام وقتی جوون بود با مامانم فرار کرد، چند روز خانواده‌ها دنبالشون بودن تا توی تبریز پیداشون کردن، به زور مجبور شدن رضایت بدن برای ازدواجشون. مادرم دختری بود که تازه درسش رو تموم کرده بود و بابام دکه سیگار فروشی داشت روبه روی خونشون. می‌دونی اوضاعشون چطوره الان؟
مردمک‌های نبات در حدقه آرام شده‌اند و با خونسردی روی دست‌های پسر چرخیدند، می‌دانست کشیدن آن دست‌ها کمی وقت می‌برد! پس برای خریدن وقت از صندلی به جلو رانده شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : تِلـمـآ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا