• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه مرز خاکستری | یکتا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Y E K T A
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 1,508
  • کاربران تگ شده هیچ

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1

به نام خدای یکتا
کد داستان کوتاه: 490
ناظر: AROOS MORDE AROOS MORDE

نام داستان کوتاه: مرز خاکستری
ژانر: #علمی_تخیلی
خلاصه:
می‌دانم که تنها نیستیم. هیچ وقت نبوده‌ایم فقط خیال می‌کردیم ما هستیم و دیگر هیچ! تا اینکه روزی حقیقت می‌آید و همه‌چیز را در خود می‌بلعد، حالا مرز میان انچه هستیم و انچه نیستیم در مه ای سرد و تاریک گم شده ..>




1402/5/9:
تصمیم گرفتم تمومش کنم اولین قلمم نیست اما اولین تجربه توی علمی تخیلی
1404/3/3: شروع و پایان
 
آخرین ویرایش
امضا : Y E K T A

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
707
پسندها
11,476
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
21
 
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه :
«در مرز ناپیدا بین جهان‌های موازی، دروازه‌هایی به نام نکسوس وجود دارند؛ گذرگاه‌هایی که قوانین زمان و فضا را به چالش می‌کشند. تنها عده‌ای محدود توان عبور از آن‌ها را دارند و هر عبور، سرنوشت را دگرگون می‌کند..»

نکسوس : مرکز اتصال،نقطه پیوند یا گره ارتباطی . نقطه ای که چیزها یا افراد مختلف به هم وصل می شوندیا مرتبط می شوند
 
آخرین ویرایش
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول : شک وتردید

این من هستم، مایکل.
از دنیایی ناشناخته با شما صحبت می‌کنم. از جایی که من و دوستم اسمش رو گذاشتیم ماوراء. موضوع برمی‌گرده به خیلی وقت پیش،دقیقاً نمی‌دونم چندوقت، چون این‌جا زمان متوقف شده؛همه چیز از روزی شروع شد که دنی باهام تماس گرفت و گفت :
_می‌خوام به یه سفر کوتاه برم ولی تنهام،دوست داری باهام بیای؟ من هم که خیلی وقت بود که فقط تو خونه بودم و روی پروژم کار می‌کردم، حس کردم این می‌تونه فرصت خوبی باشه برای این‌که یه اب و هوایی عوض کنم. قبول کردم بدون این‌که بپرسم کجا؟!
دنی از دوست‌های دوران دبیرستانمه خیلی باهم صمیمی هستیم. خلاصه وسایلم رو جمع کردم و دنی اومد دنبالم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش؛ خیلی عوض شده بود. بعد احوال پرسی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم از دنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
ها دنی چی داشتی میگفتی ؟!
دنی: به چی‌ فکر می‌کنی ؟
درحالی که خندم گرفته بود از رفتارش گفتم اه دنی شرمنده حواسم نبود پسر ناراحت نشو چی داشتی میگفتی ؟
دنی : راستشو بگو مایکل به چی فکر می‌کردی از اون موقع که اومدیم فکرت مشغوله ؟
چی بگم بهش بگم از یه سری خرافاط ترسیدم نه ولی همینطور که برای خودم چای میریختم گفتم بی‌خیال دنی بگو شبو چیکار کنیم ؟
دنی:مایکل چطوره شبو اینجا بمونیم به دنی نگاه کردم دیونه شدی دنی کی شبو توی جنگل میخوابه مخصوصا اینجا
کلافه شدم من جنگل رو خوب نمی‌شناسم همینطور که گفتم من فقط داستانایی راجب اینجا شنیدم که ماله زمانه کودکیمه
دنی: اون داستانا راجب این چیه واینکه اسم این جنگل .. وبعد به چاییش خیره شد
_هوف ببین دن این داستان‌هایی که راجب اینجا می‌گن خرافاته من دراوردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دن با یه تعداد قارچ و ... برگشت.
با تعجب بهش نگاه کردم
گفت : چیه؟
_انتظار‌ نداری من اینا رو بخورم ؟!
دن: میل خودته نخور.
همین‌طورکه باخودم کلنجار می‌رفتم؛ تصمیم گرفتم قارچ‌های بدمزه روبخورم،انتخاب دیگه‌ای نداشتم یابایدمی‌خوردمشون یا ازگرسنگی بمیرم.
دن،با دقتِ فراوان مشغول پختِ‌ قارچ‌ها شد
در‌همین‌ حال اطرافو نگاه کردم همه‌چی آروم بود با تعجب ازدن پرسیدم:
_یکم عجیب نیست!؟
دن با گیجی پرسید:
_چی عجیبه ؟!
همینطورکه به درخت‌ها نگاه می‌کردم گفتم :
_هیچ صدای پرنده‌ای نمیاد، انگار این جنگل خالی از موجوده!
دن با جدیَت گفت: جالبش اینه،هرچی به شب نزدیکتر میشیم،صداها کمتر میشه
بعد هم بلندخندید...
درسته‌که مسخره می‌کرد ولی‌،بخش اول حرفاش درست بود شاید‌ هم من تو‌َهم زدم با این‌حال امیدوارم حق با اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
کی می‌دونه زندگی چه سوپرایزی واسه آدم داره؟ تو حال خودتی که زنگ خونه به صدا در میاد درو‌ که باز می‌کنی یه گوله توی مغزت خالی میشه قشنگ نبود.
یک شاید معمولی و عادی نشستی و داری قارچتو می‌خوری که یه لحظه می‌کنی تمام محتویات معده‌ات داره بالا میاد سریع دویدم پشت یک سنگی که همون نزدیکا بود.
با خشم و اعصبانیت به دن چشم دوختم:
_ این قارچ‌‌های کوفتیو از کجا آوردی؟
دن گفت:
_ از کنار یک درخت اوردم چطور؟
احمق می‌پرسید چطور! دوست داشتم سرمو می‌کوبیدم به درخت و راحت می‌شدم.
حس می‌کنم با یک بچه اومدم بیرون یکی هیچی نمی‌دونه توی دلم داشتم فحش می‌دادم به خودم و این وضعیت؛ هیچی نگفتم حالا که زندم معده‌ام نساخته بیخیال مای چیزای زیادی واسه حرص خوردن هست.
هوا دیگه داشت ترسناک میشد چند روز اینجا بودیم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صبح زود که هوا داشت روشن می‌شد، هنوز مه سنگینی روی زمین بود. صدای پرنده‌ها آرام آرام به گوش می‌رسید، ولی همه چیز مثل همان شب کمی مبهم بود، انگار هنوز خواب و بیداری در هم تنیده بودند.
دنی بلند شد، دستش را کشید به سمت جنگل و گفت:
ـ بیا، یه کمی قدم بزنیم.
قدم زدیم، ولی نه به سمت جایی مشخص. مسیر مثل این بود که خودش ما را هدایت می‌کند، بدون اینکه ما بدانیم چرا یا کجا قرار است برسیم.
درخت‌ها بلند بودند، برگ‌ها هنوز مرطوب از شب باران زده بودند. هوا تازه بود، اما نفس کشیدن انگار سنگین‌تر شده بود. هیچ کدام‌مان حرف نمی‌زدیم، فقط صدای پاهایمان روی خاک نرم شنیده می‌شد.
دنی ناگهان ایستاد و به جایی در دوردست نگاه کرد. هیچ چیز نبود، فقط سکوتی که به طرز غیرمنتظره‌ای سنگین بود.
ـ اینجا... اینجا جاییه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
فصل دوم: پژواک‌های ناپیدا

مه به شکل ارگانی زنده، پیرامونشان می‌لغزید. انگار آن‌چه در دلش پنهان کرده، سال‌ها منتظر بوده تا به دو غریبه‌ اجازه‌ی ورود دهد. مایکل و دنیل، تنها دو انسان در دل این جهان بی‌جهت، بی‌زمان و بی‌نشانه، با گام‌هایی مردد میان صخره‌های مرطوب و دیوارهایی که نفس می‌کشیدند پیش می‌رفتند.
مایکل دستش را به دیوار کشید. سردی‌اش شبیه سنگ نبود، بیشتر شبیه پوست بود؛ سطحی مرطوب و زنده. وقتی دستش را عقب کشید، رگه‌ای از بخار سفید از نوک انگشتانش برخاست و در هوا حل شد. «این دیوارا زنده‌ان... انگار دارن ما رو لمس می‌کنن.»
دنیل جلوتر رفت. چشم‌هایش را باریک کرده بود، انگار دنبال چیزی میان مه می‌گشت. صدایی ضعیف، چون زمزمه‌ای که از عمق ذهن برخیزد، از گوشه‌ای دور رسید:
ـ «یادت می‌آد؟»
هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y E K T A

Y E K T A

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
15/5/22
ارسالی‌ها
321
پسندها
5,460
امتیازها
21,133
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دنیل جلو رفت و آرام دستش را روی آن گذاشت. در واکنش، موجی از نور از محل لمسش پخش شد. بویی شیرین و تلخ همزمان در فضا پیچید؛ شبیه به خاک خیس‌خورده با بوی خون خشک‌شده. در گشود، نه با لولا، بلکه مثل دهانی که از حضور طعمه‌ای آگاه شده باشد.
پشت در، تالاری عظیم بود. سقف نداشت، اما هیچ نوری از بالا نمی‌تابید. انگار سقف، خود مه بود. دیوارها از جنس همان ماده‌ی زنده بودند، اما این‌بار با شیارهایی که چون کلمات فراموش‌شده‌ای به نظر می‌رسیدند. صدا دوباره آمد، این‌بار واضح‌تر:
ـ «تو قول دادی برگردی...»
مایکل ایستاد، لرز در تنش افتاد. نگاهش به دنیل بود، اما صدایی که شنیده بود، مستقیماً با قلبش حرف زده بود، نه با گوش‌هایش.
دنیل گفت: «اینجا حافظه‌ست، مایکل. اینجا جاییه که گذشته‌ها... گم نمی‌شن. فقط صبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Y E K T A

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا