- ارسالیها
- 2,559
- پسندها
- 64,281
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- سن
- 25
- نویسنده موضوع
- #11
من و کلمات سحرآمیزم اومدیم دوباره
یه خرده از شاخسار عقب مونده بودم که بدو بدو خودمو رسوندم و باورت میشه از اول نشستم خوندمش؟ وای فاطمه، من نبودم قشنگتر مینویسی و دوباره من با خودم گفتم دیگه از این بهتر نمیتونه و تو نشون دادی که چرا میتونم!
موقع خوندن این پارتها یه لحظه حس کردم تمام غمهای عالم رو توی چمدون ریختم و دارم با یه چمدون سنگین که به زور روی زمین میکشم از شهر مهزدهی شاخسار عبور میکنم.
بخوام تعبیرمو برات کالبدشکافی کنم اینطوریه که من میدونم این داستان غم داره، تراژدیه، حس کردم غمشو، فهمیدم ولی داستانو هنوز در ابهام نگه داشتی. من دارم با چشمای بسته توی دنیای شاخسار راه میرم؛ یه همچین حالیه
موقع خوندنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.