متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,424
  • کاربران تگ شده هیچ

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,925
پسندها
41,178
امتیازها
80,676
مدال‌ها
76
  • #101
بعد از یک هفته که بدون غذا موندم بالاخره آدم ربایی که منو دزدیده بود قول داد که موقع طلوع بعدی خورشید به من غذا میدهد.
بعد از مدتی متوجه شدم که ما در قطب جنوب هستیم و خورشید تازه داره غروب می کنه...
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,925
پسندها
41,178
امتیازها
80,676
مدال‌ها
76
  • #102
اواخر شب، معمولاً چندین بار میرفتم دسشویی و هربار وقتی از گوشه ی چشمم به اینه نگاه میکردم، میتونستم خودمو ببینم که ظاهر عجیبی داره و انگار خودم نیستم؛ اونقدر میترسیدم که بدون اینکه به اینه نگاه کنم میومدم بیرون.
من هیچوقت درموردش به همسرم نگفتم چون نمیخواستم نگرانش کنم.
یه روز وقتی روی صندلی کنارم نشسته بود کم کم خوابم برد.
وقتی از خواب بیدار شدم همسرم گفت بعد از خوابیدن من، اونم خوابیده و یه دفعه که بیدار شده.
منو دیده که توی دسشویی با سرعت به این طرف و اون طرف میرم و بعد اومدم جلوی در و مستقیما بهش خیره شدم.
بعد تو یه ثانیه وقتی برگشته، دیده که من روی کاناپه خوابم و اونی که توی دسشویی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~
عقب
بالا