«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,497
  • کاربران تگ شده هیچ

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #81
دیشب داشتم دوش میگرفتم هیچکس خونه نبود که یک لحظه صدای حرکت پرده ها را شنیدم،فکر کردم که حتما یکی از پنجره ها بازه...
حولمو برداشتم تا برم پنجره رو ببندم اما دیدم که همشون بسته بود . اهمیت ندادم بهش اما وقتی دوباره به حموم برگشتم دیدم یکی تو مه آینه حمامم نوشته بود" تو تنها نیستی "
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #82
•|خونه مون رو عوض کرده بودیم و خیلی سختمون بود. هرچی هم گذشت بدتر شد. من هر شب از خواب میپریدم و حس میکردم یه مرد دم در استان ه نگاهم میکنه .

اینقدر اذیت شدیم که نزدیک سال نو خونمون رو عوض کردیم وقتی رفتیم از اونجا بابام گفت مردی صاحبخانه یک هفته قبل از اومدن ما مرده :)
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #83
‌کودکی را که بیرون از یک انبار متروکه نجات دادیم غرق در خون بود، نفس نفس می زد و مدام درباره اسیر شدن توسط "خانواده ای" که همه را مجبور به ایفای نقش های متفاوت می کردند، صحبت میکرد و میگفت که باید برویم و آن ها را هم نجات دهیم ...
ازش مسیرو پرسیدم و در حال رفتن به سمت اون خونه بودیم ...
برای اینکه آرومش کنم ازش پرسیدیم که در این خونه چه نقشی بازی می‌کرد، که او پاسخ داد: " طعمه ".
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #84
چهار صبح داری میخوابی
پا میشی اب بخوری یه دست زرد و با ناخن های بلند رو روی بالشت میبینی پتو رو میندازی روت شیر حموم باز میشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...

‌‌‎‌‌‎‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #85
همیشه آرزو داشتم با لباس عروس جلوی آینه برقصم. اون شب که خودم رو با لباس عروس جلوی آینه دیدم دیگه ارزو نکردم و سالهاست ک اعصابم ضعیف شده و از همه چی میترسم ، اون شب من تو جام بودم و اونی که جلوی آینه بود من نبودم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #86
من مدام توی آینه می بینم که زنی همه اعضای خانواده من رو به قتل میرسونه..
هر وقت توی آینه نگاه میکنم چیزای عجیبی میبینم.
او به چشمان ترسناک مرده به من نگاه می کند و با دست خود حالت شست را به سمت پایین می گیرد.

سپس انگشت شست خود را به آرامی آن را روی گردنم می کشند و لبخندی تهدیدآمیز می زنند.
او مرا می ترساند‌ و من واقعا ازش میترسم اما نمیتونم این موضوع رو به خانوادم بگم...
من فقط می خواهم از این باری که باید تحمل کنم رها شم.

نمی خواهم ببینم که زنی که توی آینه میبینم کسایی را که دوستش دارم رو از بین میبره برای همین خودم باید زودتر دست بکار بشم و اونو از بین ببرم
اما نکته اینه که...

تنها کسی که توی آینه میبینم فقط خودمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #87
چه حسي بهت دست ميده وقتي...
روي سقف دوتا چشم سفيد و قرمز ببيني
‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #88
داشتم میخوابیدم
صدایی منو از خواب بیدار کرد ساعتو نگاه کردم ساعت 3 بود
صدا از سمت دیوار میومد رفتم نزدیک دیوار
که دو جفت دست سیاه و یه چهره ی سیاه اومدن بیرون و گفتن خودت خواستی منو ببینی...

‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #89
وقتی که کودک بودم، به خانه جدیدی نقل مکان کردیم، من یک خانم را دیدم که در یک کمد سفید در یک اتاق صورتی نشسته است.
او حتی برای من دست تکان داد. وقتی از مادرم پرسیدم این کیست، او جوابم را نداد. عجیب‌ترین قسمت ماجرا این بود که وقتی به خانه نقل مکان کردیم، فهمیدیم که در خانه اتاق‌هایی با رنگ صورتی وجود ندارد، خانواده من علی رغم اینکه من نسبت به آنچه می‌دیدم جدی بودم، اما آن‌ها حرف من را گوش نمی‌کردند. چند سال گذشت و ما شروع به بازسازی خانه می‌کنیم. هنگام برداشتن کاغذ دیواری در اتاق خواب اصلی، متوجه شدیم که رنگ آن صورتی است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~

Seta~

ناظر داستان کوتاه
سطح
44
 
ارسالی‌ها
6,051
پسندها
41,313
امتیازها
84,376
مدال‌ها
76
  • #90
11 سال پیش من و برادر بزرگم تو اتاق بازی می کردیم. ناگهان برادرم شروع به ایجاد صداهای ترسناک کرد. انقدر ترسیده بودم که چشمانم را بستم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم برادرم ایستاده و به من لبخند می زند. لبخندش متفاوت و خیلی شیطانی ترسناک بود. ترسیده دوباره چشمامو بستم.
وقتی چشمامو باز کردم بعد از مدتی برادرم رفته بود. سریع رفتم و این کار برادرم را به مامانم گفتم اما مامانم گفت که برادرم تمام مدت با او بوده است، پس من تو اتاق با من بازی می کردم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Seta~
عقب
بالا