کودکی را که بیرون از یک انبار متروکه نجات دادیم غرق در خون بود، نفس نفس می زد و مدام درباره اسیر شدن توسط "خانواده ای" که همه را مجبور به ایفای نقش های متفاوت می کردند، صحبت میکرد و میگفت که باید برویم و آن ها را هم نجات دهیم ...
ازش مسیرو پرسیدم و در حال رفتن به سمت اون خونه بودیم ...
برای اینکه آرومش کنم ازش پرسیدیم که در این خونه چه نقشی بازی میکرد، که او پاسخ داد: " طعمه ".