من در یک مرکز پرستاری مشغول به کارم و معمولاً تو بخش آلزایمر هستم. یک شب وقتی در اتاق پرستاری مشغول مرتب کردن سبد لباسا بودم، شنیدم که یکی پشت سرم حرکت می کرد. بعد احساس کردم دستی روی شانه ام است. برگشتم و هیچ کس دیگری در اتاق نبود. در هم همچنان بسته بود.
تا اینکه تو مرکز ما خانم دیگری شروع به شکایت کرد که مردی شب به اتاقش می آید (باز هم آلزایمر، بنابراین من زیاد به آن فکر نکردم)
بنابراین برای اطمینان دادن به او، به او گفتم که در طول شب او را بررسی می کنم.
او برای ۲ هفته دیگر هر شب از این مرد شکایت کرد که از او خواستم او را برایم تعریف کند.
“او واقعاً خوش تیپ است و کت و شلوار مشکی پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
من در ICU جراحی قلب و عروق کار می کنم. ما با افراد زیادی تو این بخش ارتباط داریم (هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی) در یکی از شبهایی که داشتیم در هر اتاق از بیمارستان ما یک گزارش مشترک داده شد که گربهای را دیدهایم که در اطراف راه میرود.
ظاهرا گربه رفتار دوستانه ای هم نداشته. گزارش ها آنقدر شبیه یکدیگر بودند که در واقع نیم ساعت به دنبال یک گربه گشتیم و سپس دوربین های امنیتی را نیز بررسی کردیم.
هیچ گربه ای دیده و پیدا نشد. اما ۴ نفر از آن ۴ بیمار که گربه را دیده بودند روز بعد مردند... [COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
پرسید: - چیشد که تصادف کردی؟
گفتم: دخترم از صندلی عقب دست رو شونم گذاشت و گفت ماشینو نگه دارم و براش بستنی بخرم
میگه: خب اینکه چیز بدی نیست
با ترس جواب میدم : اون روز من داشتم از سر خاک دخترم به خونه میرفتم...
درحالی که روی تختم دراز کشیده بودم صدای دختر ۴سالم رو میشنیدم که از بیرون صدام میزنه: "مامان... کجایی" سعی کردم نادیده بگیرم و با ترس دخترم رو محکم تر تو آغوش گرفتم.
بارون شدیدی میومد و جایی رو نداشتم برم. پسر بچه ای نزدیکم شد و گفت: چرا تنهایی؟ گفتم:«جایی ندارم برم»
در کمال تعجب گفت:«میتونی امشب رو خونه ما بمونی»
ناباورانه لبخندی زدم و همراهش رفتم. هیج حرفی بین ما رد و بدل نشد.
خونه ای ک واردش شدم کاملاً متروکه و قدیمی بود اما برای من ی سرپناه عالی حساب میشد. به محض ورودم در پشت سرم قفل شد و پسر بچه گفت:«متاسفم اما امشب نوبت من بود غذا پیداکنم»
وقتی نزدیکش شدم ، لرزش بدنش محسوستر شد دستمو به سمت شونش حرکت دادم و تقریبا میشه گفت قلبم وایساد وقتی که "دستم از بدنش رد شد...
یه شب احساس خفگی کردم . از خواب پریدم دیدم خواهرم کنارم نشسته داره میخنده بهم بهش فحش دادم رفتم آب بخورم که خواهرم رو تو آشپزخونه دیدم...
من و مامانم تنها زندگی میکنیم. مامانم صدام زد و گفت: دخترم نمیخای بیای پایین برای شام؟ اگه کار داری غذات رو بیارم اتاقت، گفتم عه مامان
شما مگه بیرون نبودید؟ الان میام داشتم وسایل اتاقم رو يكم مرتب میکردم تا برم پایین گوشیم زنگ خورد
شوکه شدم و جواب دادم مامان شما مگه خونه نيستيد؟
گف نه دیونه شدی؟ زنگ زدم بگم که یکم خرید دارم تا یک ساعت دیگه میرسم خونه
گفتم باشه و سریع قطع کردم و ب سمت در اتاقم رفتم
و اون زن پایین پله ها ایستاده بود و سینی غذا دستش بود... [COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
پسر جوان وقتی شب با دوستاش به خونه برگشت و برای اینکه هم اتاقیش بیدار نشه آهسته در تاریکی به اتاق رفت و لباسشو در آورد و به تخت خواب رفت
اما صبح روز بعد وقتی بیدار شد و خواست که چیزی به دوستش بگه بدن لخت و خونی اورا روی تخت دید و نوشته ای روی دیوار دید :«آیا خوشحالی که لامپ هارا روشن نکردی؟!...