متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه چیزفکری | مهدیه سجده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahdiye sajdeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 579
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
کد داستان: 503
ناظر:
N a d i y a NADIYA ROSTAMI
نام داستان کوتاه: چیزفکری
نام نویسنده: مهدیه سجده
ژانر: #معمایی #درام
ژانر کمرنگ: #ترسناک
خلاصه:
دست‌هایی که به خون آلوده شده‌‌اند، چشم‌هایی که شاهد هستند و لب‌هایی که زمزمه می‌کنند.
قتل آغاز یک پایانِ هرچند بی‌ارزش اما رسوا کننده بود! حالا بعد از گذشت سه سال از آن پایان، آغاز همه چیز زمزمه می‌شود.
کلارا تصمیمش برای پایان دادن به زندگی مشترکش را نهایی می‌کند تا این شروع ماجرایی باشد؛ ماجرایی که قرار بود تنها فراموش شود.
***
*چیزفکری:
این اصطلاح تخصصی مربوط به رشته روانشناسی است. معنی اصلی این کلمه imageless thought هست؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahdiye sajdeh

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
814296_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #3
قسمت اول:
همه چیز را فراموش کن لارا!

نگاهش میخکوب چراغ‌های روشن ماشین شد. نفس‌نفس می‌زد و اختیار لرزش بدنش را نداشت.
مدام در ذهنش زمزمه می‌کرد «اگر زنده باشه؟! اگر با رفتن من بمیره؟!»
دستش روی دستگیره رفت که بازویش کشیده شد.
- لارا! می‌دونی که چی میشه؟ ما نمی‌تونیم اینکار رو بکنیم! زندگیمون نابود میشه.
چانه کوچکش لرزید و نگاهش از داخل عدسی‌های سبزرنگ «جان» به چراغ‌های قرمز ماشین رسید؛ فقط چند متر فاصله داشت. چند متری که می‌توانست زندگی‌اش را از هم بپاشد!
مه غلیظ مانند قاتل چیره دست بیشتر جان نور چراغ‌های ماشین افتاد و تمام جاده را پوشاند.
کلارا دوباره دستش را بند دستگیره‌ کرد که اینبار جان با خشونت ناشی از استرس زیادش، او را سمت خودش کشید:
- گفتم باید بریم. ما هیچ تقصیری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahdiye sajdeh

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #4
نگاهش به نیم‌رخ غرق در خواب جان رسید و باز ضربان قلبش تند شد؛ چرا قلبش آریتمی می‌کوبید؟ درک نمی‌کرد که چه چیزی در وجود جان باید برایش ترسناک باشد.
ملحفه سفید را کنار زد و از جا بلند شد، دو لبه تن‌پوش سفیدش را بهم نزدیک کرد تا تن سردش، گرم شود.
داخل آشپزخانه به جزیره مشکی تکیه زد و گیلاس میان انگشتان کشیده و ظریفش را تاب داد. مایع قرمز و غلیظ مدام تکان می‌خورد و تن بلوری گیلاس را رنگ می‌زد.
بی‌اختیار ذهنش مسوم کابوس تکراری‌اش شد؛ چرا هربار یک جاده غرق در مه و بارانی را می‌دید؟ چرا این کابوس دحشتناک بدون هیچ تغییری در جزییات هر یکشنبه شب ذهنش را پر می‌کرد.
با صدای تیک‌تاکی که سکوت خانه را شکست؛ یکباره تکانی خورد و گیلاس از دستش افتاد. عدسی‌های آبی رنگش روی صفحه گرد ساعتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahdiye sajdeh

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #5
تکان محکمی خورد و‌ حس کرد از جایی پایین افتاد. کمر و دستش به درد آمد و «آخ»ش را میان باز کردن پلک‌هایش کشید.
اولین چیزی که به چشمان آبی خمارش رسید، عدد سه نحس دیجیتالی قرمز رنگ بود.
پوفی کشید و از روی پارکت سرد بلند شد. پرده حریر را مقابل نور گرم و زننده آفتاب که تا روی تختش آمده‌بود، کشید و موهای طلایی که تا شانه‌اش می‌رسید را با یک حرکت در چنگ کش انداخت.
وارد سالن چهل متری‌ با دیزاین مینیمال مورد علاقه‌اش شد.
انگار یک چرت کوتاه چهل دقیقه‌ای ظهر برایش تبدیل به کابوس شده‌بود!
پوفی کشید و کلافه مقابل چمدانی که کنار کاناپه طوسی رنگ، نیمه‌کاره رها شده‌بود، دست به سینه ایستاد.
- کاش می‌تونستم همه چیز رو فراموش کنم!
کنار شقیقه‌اش زیر تره‌ای از موهای لَخت و طلایی رنگش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahdiye sajdeh

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #6
پلک بست و به ضربان قلب تند شده‌اش که تنها حسی بود که باور داشت واقعی‌است، گوش سپرد؛ تنها حس واقعیِ او در شیش ماه گذشته!
مزه خون تازه زیر زبانش رفت و سرش را بین انگشتانش فشرد. باید تمام می‌شد، این عذاب و شکنجه روحی داشت روح و ذهنش را باهم نابود می‌کرد.
از جا بلند شد و بارانی بلند و کرمی رنگ را از روی میز چوبی برداشت و آن را پوشید. مقابل آینه قدی به چشمان کشیده آبی رنگش خیره شد و مایع غلیظ قرمز رنگ را پس چشمانش قطره قطره چکید.
باز پلک بست، خودش هم می‌دانست فایده‌ای ندارد؛ اما تنها راه فرارش بود!
نفس عمیقی کشید که صدای زنگ خانه، قلبش را باز به هیجان انداخت.
- من باید اینکار رو انجام بدم. برای آینده‌ای که قراره به وجود بیارم مجبورم که تمام تلاشم رو بکنم!
لبخند زد و رژ صورتی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Mahdiye sajdeh

Mahdiye sajdeh

نویسنده افتخاری
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,154
پسندها
43,134
امتیازها
59,573
مدال‌ها
20
سن
28
  • نویسنده موضوع
  • #7
از تاکسی زرد رنگ پیاده شد و سر بالا گرفت. انگشتانش را سایه‌بان چشمان باریک شده‌اش کرد تا از لابه‌لای انعکاس نور خورشید روی پنجره‌ها آبی رنگ، برج مرتفع را ببیند.
ترسش را با پایین فرستادن سیبک گلویش پنهان کرد و از در ورودی گذشت. صفحه نمایش مربعی آسانسور که عدد ۳۳ را نشان داد، پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید!
هیچ‌کدام اتفاقی نبود! هیچ نشانه‌ای که مدام مقابل چشمان آبی رنگش رژه می‌رفت، یکیاره اتفاق نمی‌افتاد.
- خانم پَترسون!
چشم‌های کشیده‌اش را بالا کشید و به صورت مربعی زنی که پشت میز سفید بزرگی قرار داشت، نگاه کرد. زن لبخند کمرنگی روی لب‌های کوچک و گوشتی قرمز رنگ خود نشاند:
- جلسه آقای پترسون تموم شد، می‌تونید تشریف ببرید داخل.
از روی صندلی چوبی بلند شد و انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahdiye sajdeh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا