خب دوستا یاسین یکم فراموشکاره.
داستان از این قرار بود؛
که من تو اینجا ها میگشتم.
یهو جلوم سبز شد و گفت من شهزاده هستم.
و ازم خواست دستمو بدم بهش،
منم بهش خندیدم و گذشتم.
تا روز روزگاری در گروهی اد شدم و ببینید کی اونجا بود.
شهزاده و بقیه دوستا.
دیگه شهزاده گفت اجازه میدید ازتون خوشم بیاد؟
بهش گفتم میتونی سعیتو کنی.
دیگه همین.
( خنده های شیطانی.)