• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوتی به نام تن | عبیر باوی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Abiii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 560
  • کاربران تگ شده هیچ

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تابوتی به نام تن
نام نویسنده:
عبیر باوی
ژانر رمان:
فانتزی، درام، عاشقانه
_ بسم ربی _

کد رمان: 5327
ناظر: L.latifi❁ L.latifi❁

خلاصه:
نورا دانشجوی ارشد ادبیات و نویسنده، درست وقتی که فکر می‌کنه زندگی براش تموم شده، وارد دنیایی می‌شه که ساخته و پرداخته ذهن خودشه؛ جایی که شخصیت‌های داستانش جون گرفتن و نفس می‌کشن. اما وقتی شخصیت شرور داستانش، تصمیم می‌گیره ازش انتقام بگیره، مرز بین خیال و واقعیت خطرناک‌تر از همیشه میشه… .


ساعت 5:25
28/ 1/ 1402
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

MONTE CRISTO

کاربر قابل احترام + سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
50,113
امتیازها
77,373
مدال‌ها
77
سن
21
سطح
44
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : MONTE CRISTO

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"تنم تابوت غمگینی که جانم را نمی‌فهمد
دلِ تنگم حِصار استخوانم را نمی‌فهمد

شبیه بغض نوزادی که ساعت‌هاست میگرید
پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی‌فهمد

انارم دانه دانه دانه دانه دانه غم دارم
کسی تا نشکنم راز نهانم را نمی‌فهمد


دلم تنگ است و می‌گریم، دلم تنگ است و می‌خندم
کسی که نیست دیوانه جهانم را نمی‌فهمد

چنان در آتش غم سوخته جانم که می‌دانم
پس ازمرگم کسی نام و نشانم را نمی‌فهمد"

«حسین‌منزوی»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آنقدریم صامت، کنار چشمانِ به انتظار نشسته‌ام دست روی دست گذاشته بودند تا ببینند این سرنوشت، دیگر چه خواب‌هایی برایم دیده است. بی‌حرکت نشسته بودم و حس می‌کردم نفس کشیدن را هم از یاد برده‌ام.
دکتر سرش را بلند می‌کند و باز لب‌هایش به سخن گفتن باز و بسته می‌شوند. می‌شنیدم و نمی‌شنیدم چه می‌گفت. درک می‌کردم و درک نمی‌کردم. انگار که روی آب شناور مانده و بی‌هدف به آسمان ابری که تکلیفش با خودش معلوم نیست، خیره مانده باشم. فقط لب زدم:
- چقدر؟
دکتر شوکه از اینکه پا برهنه میان حرفش پریده‌ام، نگاهم کرد و گفت:
- بله؟
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم با لحنی بی‌تفاوت سوال کلیشه‌ای را تکرار کنم:
- چقدر دیگه زنده می‌مونم؟
دستانش را روی میز به هم قفل کرد و با صدایی که حالا آرام‌تر شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
کیفم را روی میز وسط پذیرایی نقلی خانه پرت می‌کنم و خودم هم روی کاناپه نخودی رنگ ولو می‌شوم.
دستم را تا عسلیِ کنار کاناپه می‌کشانم و بی‌حوصله دکمه‌ی مورد نظرم را فشار می‌دهم.
سرم را به کاناپه تکیه می‌دهم و نگاهم به گوشه‌ی سقف پذیرایی می‌رود و صدای مادر توی خانه‌ی سوت و کور می‌پیچد. از اینکه به آنها زنگی نمی‌زنم و سراغی نمی‌گیرم دلگیر است.
گوشه‌ی سقف را کمی نم برداشته و رنگِ صدفی‌اش کدر شده. مادر پشتِ هم غر می‌زند و آخرش را هم با صدای اعتراض بابا که می‌گوید بچه را آزار نده صحبت را کم می‌کند و تهش را با گفتن اینکه نگرانم هستند سرِ هم می‌آورد.
تماس بعدی از سالومه‌ است. مثل همیشه صدایش لبخند دارد. نمی‌دانستید؟ خب صدالبته صداها هم میمیک صورت دارند؛ اخمو هستند، لبخند دارند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چشم، من با پدر تماس می‌گیرم ببینم چی‌کار میشه کرد... .
کمی این پا و آن پا می‌کند. این مکث کردنش حواسم را سرِ جا می‌آورد و جدی می‌شوم.
- امرِ دیگه‌ای نیست؟
و بی‌آنکه منتظر حرفی از جانبش باشم، تند خداحافظی کرده و در را می‌بندم. میز وسط پذیرایی هنوز به هم ریخته است و حتم دارم اگر مادر اینجا بود، یک لحظه هم نمی‌توانست این وضعیت را تحمل کند و در جا سر از تنم جدا می‌کرد.
خم می‌شوم کیف را بردارم که چشمم به چراغ سبز چشمک‌زن گوشی می‌افتد. کیف را روی ساعد دستم نگه می‌دارم و نگاهی به صفحه گوشی می‌اندازم. کلی پیام ناخوانده و دو تماس بی‌پاسخ از استاد و یک تماس از ارس. آخرین پیام را که از استاد است باز می‌کنم. کوتاه نوشته است که کار واجبی با من دارد و در اسرع وقت حتما به دفترش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
سلاااام به همگی، امیدوارم حال دلتون خوب باشه:405:
من بعد از مدت‌ها برگشتم،
اونم با ژانر فانتزی که قراره به داستانمون اضافه بشه..امیدوارم به دلتون بشینه و پیشاپیش از همراهیتون متشکرم:626gdau:



آرنج دستانش را به زانوهایش تکیه می‌دهد و با دستانی در هم گره خورده می‌گوید:
- از این حرفا بگذریم..گفتم بیای اینجا ببینم دردت چیه که پایان نامه‌ت رو ول کردی به امون خدا؟
گیج می‌گویم:
- پایان نامه؟ من... .
میان حرفم می‌پرد:
- من و من نکن واسه من پاک نیت، چت شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهم به این سو و آن سو گریزان است و با صدای ضعیفی سعی می‌کنم بپیچانم:
- چیزی نیست استاد... .
با ریز بینی نگاهم می‌کند و نفسش را کلافه پر صدا بیرون می‌دهد‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صدای بحث و گفت‌وگو از پشت باعث شد چند لحظه خشکم بزند. با شنیدن صدای قدم‌‌هایی توی راه پله به خودم آمدم و کلید را انداختم توی قفل و در را باز کردم.
وارد خانه که شدم، صدا واضح‌تر شد. دسته‌کلید را روی کنسول کنار در پرت کردم و جلوتر رفتم. آن‌قدر غرق بحث بودند که متوجه آمدنم نشدند.
- چه خبره اینجا؟
بابا «لا اله الا اللهی» گفت و دستی پشت گردنش کشید. مامان گفت:
- سلامتو خوردی؟
الیاس اما نگاه سرخش را از سقف گرفت و فقط نگاهم کرد. همان یک نگاه کافی بود تا تهِ قضیه را بخوانم.
همان‌طور مات گفتم:
- سلام... از راه نرسیده گرد و خاک راه انداختین؟
و به تنش میان الیاس و بابا که وسط هال با همان لباس‌های بیرون ایستاده بودند، نگاه کردم. مامان هم
که رنگ و رویش با دیوار یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
- نه پسر خوب...این تو بمیری با تو بمیری‌های قبلی فرق می‌کنه..این بار نمی‌ذارم...این یکی فرق می‌کنه... .
بابا با انگشت سبابه چند بار محکم به سینه‌ی الیاس کوبید و با حرص بیشتری گفت:
- این فکرو از سرت بنداز بیرون که من گل و شیرینی دستم بگیرم، هلک و هلک راه بیفتم دنبال تو، برم اون دختره رو واست خواستگاری کنم... فهمیدی؟
"فهمیدی" را آن قدر بلند گفت که من هم شانه‌هایم بالا پرید و فهمیدم موضوع جدی‌تر از این حرف‌هاست. کیفم را روی نزدیک‌ترین کاناپه انداختم و به سمت‌شان رفتم.
- بابا... تورو خدا آروم‌تر. با داد و بیداد که چیزی حل نمی‌شه، فقط همه رو خسته می‌کنه. بشینید، با هم صحبت کنید... .
بابا پوزخند زد، دستی توی هوا تکان داد و چیزی نگفت.
کلافه نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

Abiii

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/5/19
ارسالی‌ها
461
پسندها
5,768
امتیازها
21,583
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
الیاس آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خودش را جمع کند:
- باز برگشتیم سر خونه‌ی اول. چرا یه بار هم شده به فکر دلِ لامصبم نیستین؟
خواستم اوضاع از این بدتر نشود. یک قدم جلو رفتم:
- الیاس... مامان و بابا دقیقاً به فکر دل توئن که این حرفا رو می‌زنن. اگه براشون مهم نبودی، این‌همه خودشونو اذیت نمی‌کردن... .
نفسش را محکم بیرون داد. با حرص برگشت سمت من. دست به کمر، نگاهش را به چشم‌هایم دوخت:
- جمع کن این حرفا رو... تو هم که فقط منتظری از آب گل‌آلود ماهی بگیری! باشه بابا، فهمیدیم بچه‌ خوبه تویی!
مامان جدی تشر زد که:
- الیاس با خواهرت درست صحبت کن... .
من سعی داشتم آرامش کنم و آن همه غبار بدبینی را از نگاهش کنار بزنم و او به چه چیزی فکر می‌کرد!
انگار وسط زمستان، آب یخ روی سرم خالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Abiii

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا