• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول BSY داستان کوتاه نَفیرِ جنون | سونیا جباری کاربر انجمن یک رمان

کدام بخش داستان مطلوب هست¿¿¿¿¿

  • خلاصه و مقدمه

  • آغاز رمان

  • شخصیت پردازی

  • توصیفات چهارگانه

  • معمایی‌هایی که در رمان تعبیه شده

  • حوادثی که در رولینگ هیلز اتفاق میفته

  • و در آخر خواننده‌هایی که واسه دل نویسنده یه نگاه می‌کنن و جیم میزنن به این گزینه رای بدن


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1

کد داستان:
421
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd
تگ: حرفه‌ای، رتبه اول BSY
نام داستان:
نَفیرِ جنون
نام نویسنده: سونیا جباری
ژانر: #معمایی #درام
زاویه دید:
راوی
بافت:  ادبی

1roman copy.jpg
[COLOR=rgb(139, 0...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,417
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
19
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

از آینه‌ها گریزان است! از آن دریچه‌ی جنون که زنی آشوب شده را در دل تباهی خود بلعیده است؛ اما جرئت به خرج می‌دهد و کنار آینه می‌نشیند. مسخ شده سطح شیشه‌ای آن را در آغوش می‌کشد و رخ سردش را بین انگشتانش می‌غلتاند.
یک دَم در کوچه پس کوچه‌های نگاه سحر انگیزش، حقیقت شیهه‌کشان به سوی عقلش می‌تازد و پرده‌ی خیال‌ به کناری کشیده می‌شود.
با دیدگانی فراخ گشته، در پس جیوه‌ی نقره‌گون آینه، تنها انعکاس زاری مجنونانه‌ی خویش را می‌یابد...(!)

* * *
نسیم بهاری دنباله‌ی حریر پیراهن بلندش را بازیگوشانه لمس کرده و هلهله‌‌ی شادی سر می‌هد. با هر چرخش مجنونانه‌ی باد به دور آن زیباروی، شکم برجسته‌‌اش بیش از پیش به نمایش گذاشته می‌شود.
او بی‌توجه به عطر خوش گل‌های اقاقی باغ، با دلی که دیگر تاب و طاقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با دیدن سیمای کبود همسری که سالیان درازی از نظرها پنهان است، گویی جان از بدن به خون نشسته‌اش رخت می‌بندد.
- ها...ست...ینگ!
با آخرین توانی که برایش باقی مانده، لرزیده از مرد و خنجر تیزش فاصله می‌گیرد. با قدم‌هایی نامتعادل از همسر جلادش دور شده و در قعر تاریکی اتاق غوطه‌ور می‌ماند.
- حالت خیلی لذت بخشه، اینطور نیست؟ این درد، این ننگ برای منم لذت بخشه... .
گام‌های پرشتاب مرد در گوش‌هایش به صدا درمی‌آید و قلب ترسیده‌اش، بی‌پناه خود را به دیواره‌های قفسه‌ی سینه‌ی دردناکش می‌کوبد. قوت از پاهایش رخت می‌بندد و با قسی‌القلبی به زمین سرد کوفته می‌شود. هیبت شبه‌وار همسرش که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد، آتش مرگ را به دامان زندگیش می‌اندازد.
- تو هم درد نامردی رو دوست داری، نه؟ دردی که با به باد دادن غرور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
(سال 1889 _ تیمارستانی در ناکجاآباد)

قدم‌های پرشتاب‌شان ناله‌‌ی بلورهای برفی که جان می‌سپردند، به صدا می‌آورد. دو مرد جوان بی‌توجه به قرچ قرچی که دانه‌های برف به راه انداخته‌، در یک خط معین در مسیر سنگلاخی به مسیر نامشخص خود ادامه می‌دهند.
هارلَن اما در میانه‌ی راه با نفس‌های بریده و مردمک‌هایی لرزان به رفیقش که او را به حال خود رها کرده می‌گوید:
- حس خوبی ندارم فدریک...یا مسیح! نفسم داره بند میره‌.
و به دنبال آن مضطرب دست خود را بند بینی گرد و قلمبه‌اش می‌کند. از بدبخت خوب فدریک همین حین شاخه‌ای بی‌جان، چنگ کوچکش را در الیاف کت مارکش جوان فرو برده و نخ‌کشش می‌کند. فدریک شاخه‌های اُفتان بید مجنون را با غیض به کناری می‌زند و با توپی پر فریاد می‌زند:
- کی آدم میشی هارلَن؟! شاید بهتر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
گویی وضع اسفناک این دو جوان، ترحم مسیح را برانگیخته می‌کند که صدای یورتمه‌ی اسبی، سکوت ترسناک جنگل را در خود می‌بلعد. رخ گوشت آلود و سرخ هارلن با دیدن ارابه‌ی فرسوده‌ای که از دل مه بیرون می‌خزد، همچو غنچه‌ای می‌شکفد.
او تعلل را جایز نمی‌بیند و بی‌توجه به فردیک عنق با آن سیبیل‌های تاب داده‌اش، دوان‌دوان به سوی راکب ژنده پوش آن ارابه‌ی بند زده می‌رود.
- صبر کنید آقا؛ لطفاً صبر کنید!
افسار اسب در چنگال‌های راکب کشیده شده و با مهارت از سرعت ارابه کم می‌کند.
- آقای...عزیز...صبر...کنی..د.
هارلن نفس بریده بر سر راه اسب پیر از حرکت می‌ایستد که اسب رم کرده پاهایش را برای لگد کوب کردنش به بالا پرتاب می‌کند و غضب‌زده شیهه‌ای گوش‌خراش بر سرش می‌کشد.
فدریک با فهمیدن قصد اسب چیزی در وجودش به تنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
هارلن زیر لب با حرص می‌غرد:
- دستیار؟!
پیرمرد صورت آفتاب سوخته‌اش چینی میفتد و با انزجار رخ مضحک هارلن و فدریک عصا قورت داده، را می‌نگرد. اما دوگوی آبی و معصوم چشمان هارلن سبب می‌شود، متفکر خط لب‌هایش را بجنباند:
- البته که دیوونه نیستید، وگرنه چه دلیلی داره دوباره به اونجا برگردید!
با دست فرتوت خود اشاره‌ای به پشت ارابه‌ی کوچکش می‌کند و با اطمینان می‌افزاید:
- بیاید بالا...برخلاف عادتم که به هیچ غریبه‌‌ای اعتماد نمی‌کنم، حاضرم شما رو به رولینگ هیلز برسونم.
فدریک اجازه‌ی تغییر عقیده، به آن‌ مرد کهن سال نمی‌دهد و شتابان بر پشت کوپه‌ی باربری ارابه جای می‌گیرد؛ به دنبال او هارلن به سختی از ارابه بالا می‌کشد. وقتی چهار زانو در کنج ارابه می‌نشیند، کلاه تاپ مردانه‌‌اش را به معنای ادای احترام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- احتیاجی نبود روی دکترش تاکید کنید! قیافتون به کسایی می‌خوره که راه گم کردن، نه هوش و حواس‌شونو...دکتر بودن شما آشکارتر از چیزیه که نیاز به تکرار داشته باشه.
خط کلفت لب‌های هارلن با شدت بر روی هم فشرده می‌شود. وی سر در گریبان خویش فرو برده و از شدت خجالتی که به یکباره بر پیکرش سایه می‌افکند، صورت تپلش به رنگ خون بدل می‌شود.
راکب ارابه نیم نگاهی به رخساره‌ی گلگون هارلن پرتاب می‌کند و با صدایی که از شدت کهولت سن، لرزان و دورگه به گوش می‌رسید، از پزشک جوان می‌پرسد:
- دوتا سفید پوست چرا می‌خوان توی این تیمارستان دور افتاده مشغول به کار بشن؟ واسه‌ی انگلیسی‌ها همیشه کار هست!
برقی عجیب در دو گودال قیرگون دیدگان فدریک می‌درخشد و صورتش را جنونی آنی در آغوش می‌کشد. اگر پیرمرد متوجه‌ی تغییر حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
اسب جهیده، با دیدن هیبت سر به فلک کشیده‌ی تیمارستان، مسخ شده از سرعت پاهایش کاسته می‌شود و مقابل درب آهنین پرچین‌طور آن با تردید از حرکت می‌ایستد. هارلن با دیدن هیبت تیمارستان حیرت کرده بازوی فدریک را در چنگ می‌گیرد و با وحشتی تلخ زمزمه می‌کند:
- لعنتی! ما قراره اینجا بمونیم؟! حس خوبی ندارم...اصلاً حس خوبی ندارم! فدریک می‌دونی هر وقت من حس خوبی ندارم چی میشه؟ گند می‌خوره به همه برنامه‌هامون!
فدریک بی‌اهمیت به خزعبلات هارلن به جلو خیز برمی‌دارد تا دید بهتری داشته باشد. با دیدن رخ سیه چرده‌ و صاف و صوف ساختمان، لحظه‌ای نفس در سینه‌‌اش در بند می‌ماند و قلب ناکوکش کلید پمپاژ خون را از یاد می‌برد؛ به طوری که رخ رنگ‌پریده‌ی او از شدت تنگی نفس به رنگی کبود متمایل می‌شود.
با به طول انجامیدن سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ

ʀᴏᴍɪɴᴀ

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,670
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
مرد پیر مقابل فردیک سر به زیر انداخته و فروتنی ادای احترام می‌کند.
- کاری نکردم دکتر، امیدوارم اقبال‌تون مثل پزشک‌های دیگه نباشه.
سپس افسار اسبش را در دست می‌گیرد و تاخت کنان، رهسپار آینده‌ی مجهولش می‌شود.
فدریک بی‌توجه به کلام آن مرد خرفت، کاوشگرانه نگاهش را به اطراف خویش می‌گرداند. با دیدن نام کشیده‌ی رولینگ هیلز، در کنج دیوار سختی که در همسایگی درب پرچین‌طور قد علم نموده، مجدداً برق تیزی در دو گوی سیاه رنگش می‌درخشد. به دنبال این احوالات مقتدرانه شانه‌های پهنش را می‌گستراند و با گام‌هایی راسخ از چارچوب یخ‌بسته‌ی تیمارستان می‌گذرد.
در این اثنا با شنیدن صدای گام‌های پرسروصدایی نگاه تیزش را به رفیق دست‌پاچه‌اش می‌اندازد. دیدن احوال مضطرب هارلن کافیست تا فدریک با لبخندی خبیث حسابش را کف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ʀᴏᴍɪɴᴀ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا