متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روان‌شناسیِ من:)

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 847
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به‌نامِ او]

خب، سلام:)
احتمالاً این تاپیک با همه‌ی تاپیک‌هایی که توی این بخش هست، یه مقدار متفاوت باشه... .
داستان از این قراره که همیشه یه‌سری چیزای قشنگ‌قشنگ توی روان‌شناسی می‌شنویم که با خودمون می‌گیم «عه، این‌ چقدر تو فلان قسمتِ زندگی‌مون صدق می‌کنه».


نمی‌تونم بگم هر چی این‌جا می‌ذارم از یه منبع موثقه،
چون تنها به شنیده‌هام اکتفا کردم ولی دوست‌شون دارم و دلم می‌خواست حتماً به اشتراک‌شون بذارم؛ واسه همین اسمِ تاپیک «روان‌‌شناسیِ من» هست.


پ.ن: امیدوارم تاپیک رو تو قسمتِ درستی ایجاد کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #2
استاد می‌گفت آدم‌ها باید احساسات‌شون رو بشناسن، مثلاً الآن که این متن رو می‌نویسم، ناامیدم. می‌گفت از گفتنِ احساسات، از اعتراف اون‌ها به خودت نباید بگذری... تو این زمان که قصد داری احساسِت رو سرکوب کنی، داری به خودت ظلم می‌کنی.
گاهی اوقات اون‌قدر با خودت قهری که حتی نمی‌دونی چه احساسی داری، حالِت چطوریه و چرا؟! این‌جاست که می‌گن ارتباط تو با دنیای درون، با احساساتت قطع شده.
داشت این‌ها رو می‌گفت و من از خودم پرسیدم تا حالا چندبار این اتفاق رو تجربه کردم؟ و دیدم به دفعاتِ زیاد. حتماً که شما هم.

تو این گیر و دار، با دوتا احساسِ متفاوت برخوردم.
«سرگردانی و سرگشتگی»
سرگردانی زمانی برای شما اتفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
این‌زورث از سه تا دلبستگی صحبت می‌کنه :))
دلبستگی ایمن،
دلبستگی ناایمنِ اجتنابی،
دلبستگی ناایمنِ دو سوگرا.

با دوتای اولی کاری ندارم، من یهو با شنیدنِ داستان سومی، احساس کردم یه قسمت از درونم تهی‌ـه.

تو یه اتاق، بچه‌ها وقتی حضور مادرشون[نماد دلبستگی] رو احساس می‌کنن، تمام مدت باهاش وقت می‌گذرونن و دلشون نمی‌خواد لحظه‌ای ازش جدا شن، همه‌ی بازی‌های دنیا، همه‌ی اسباب‌بازی‌ها بی‌اهمیت می‌شن چون اولویت، اون نمادِ دلبستگیه. وقتی مادر اتاق رو ترک می‌کنه، بچّه‌ها برآشفته می‌شن ولی استاد می‌گفت سعی می‌کنن به خودشون این رو بقبولونن که اتفاقی نیفتاده و بازم می‌تونن به ادامه‌ی بازی بپردازن، در واقع از چیزی که در درون‌شون رخ داده، هیچی رو به نمایش نمی‌ذارن.(مثل بچه‌هایی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
یک هفته‌ی تمام روی تمامِ احساساتی که تجربه‌شون می‌کردم، متمرکز شدم. و گاهی از خودم پرسیدم، تجربه‌ی الآنم یه احساسه یا یک موقعیت که توش یه احساسی‌و دارم؟ واضح‌تر بخوام بگم، مثلاً رضایت یه موقعیته که ما توش احساسِ خوشحالی می‌کنیم ولی رضایت یه احساس نیست:))

هفته‌ی بعد، اولین سؤالم این بود: «تردید هم یه احساسه؟!»
توی اون یک هفته، گاهی اوقات احساسِ متفاوتی داشتم، مثل خاکستریِ تردید... .
و جواب گرفتم: «آره یه احساسه... دودلی هم بهش می‌گن!»
تو همین گیر و دار، تردید پیوند خورد با اضطراب ما... .
می‌دونین چرا اضطراب رو تجربه می‌کنیم؟ می‌دونین چرا دلواپس می‌شیم؟ چرا هر لحظه یه نگرانی‌و تجربه می‌کنیم؟
و من بهتون یه چیز می‌گم: «حق انتخاب... »
وقتی به یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
کارن هورنای توی کتاب «عصبیت و رشدِ آدمی‌»ش، یه حرفِ خیلی حق می‌زنه:
می‌گه گاهی ما آدما، تو جا جای زندگی‌مون، میل داریم که دیگران ما رو به اسمِ آدم‌های «تحمل‌پذیر»، «صبور» و «قوی» بشناسن.
این خواسته، یه خواسته‌ی خیلی خطرناکه. می‌دونین چرا؟
چون‌که باعث می‌شه به خودمون بگیم برای رسیدن بهش، باید اگر بهمون ظلم شد و ناراحت شدیم، اگر شخصیت‌مون خُرد شد، ارزش‌هامون توسطِ دیگری نابود شد، اگر حتی آرزوهامون رو اون فرد کشت و احساس کردیم که به تهِ خط رسیدیم، حق نداریم ازین ناراحتی‌مون واسه کسی بگیم:))
نباید بگیم که فکر نکنن یه مشت آدمِ ترسوییم که زیرِ بار سختی‌های طاقت‌فرسا کمر خم کردیم.
و جالب‌تر وقتیه که هورنای می‌گفت این سکوت، این نگفتن، نشانه‌ی غرورِ ما هست. ما افتخار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
بینِ پُست‌گذاری از چیزهای جالبی که تو کتابِ هورنای بود یا چیزهایی که جدیداً شنیده بودم، مونده بودم که یه خاطره‌ی خیلی نزدیک یادم اومد... .
بنظرم درسِ خیلی مهم و خوبی بود که باید یه جا ثبت می‌کردم و چی بهتر از این تاپیک؟

توی محیطِ کار، یه خانمِ خیلی مهربون هست که همه دوستش دارن. واسه سلام احوال‌پرسی رفته بودیم که یهو سفره‌ی دلش‌و باز کرد و یه خُرده از مشکلاتی که تو این محیط با همکارش براش پیش اومده بود گفت. بعد به اقتضای رشته‌مون، درخواست کرد بریم از یکی از اساتید در موردِ راهکارهایی که برای برخورد با چنین فردی هست، واسه‌ش پرس و جو کنیم. از اون‌جایی که یه شخصیتِ مهرطلبانه‌ی ملیح داره، می‌خواستم واقعاً پی‌گیر شم که یه‌جوری بهش کمک کنم.
حدس بزنید چی شد؟
وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
روان‌شناسی به‌نام اریکسون، می‌گه ما آدم‌ها، هشت‌تا مرحله رو تو زندگی‌مون تجربه می‌کنیم.
کودک وقتی به دنیا میاد، تا زمانی که یک ساله می‌شه، مرحله‌ای رو تجربه می‌کنه با عنوان «اعتماد در برابرِ بی‌اعتمادی» :)
خیلی داستانِ جالبی داره.
می‌گه بچه‌ها، وقتی که والد اون‌ها رو ترک می‌کنه، با وجودِ همه‌ی غم و غصه و اضطرابی که تجربه می‌کنن اما امید دارن... امید دارن به برگشتِ دوباره‌ی کسی که رفته. امید به این‌که اندوه‌شون برطرف می‌شه و دوباره شادیِ از تهِ دل رو تجربه می‌کنن.
حالا اینجا دوتا اتفاق می‌افته:
یا کسی که ترک‌شون کرده، برمی‌گرده و اون بچّه، با این باور رشد می‌کنه که می‌تونه به آدم‌ها «اعتماد» کنه یا برنمی‌گرده و اون بچّه با چالشی مواجه می‌شه به اسمِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
مازلو، یه هرمِ خیلی معروف داره؛ هرمِ نیازهای مازلو.

سومین نیازی که هر آدمی بعد از نیازهای فیزیولوژیک(تنفس، خوردن، آشامیدن و ...) و امنیت تجربه می‌کنه، نیاز به عشق و تعلقه.
دقت کنید که آدم‌ها قبل از این‌که خودشون رو دوست داشته باشن و تلاش کنن به خودشکوفایی(که سطح پنجمِ این هرم هست) برسن، اول این رو ترجیح میدن که چیزی رو تجربه کنن به نامِ عشق و دوست‌داشته شن از طرفِ کسایی که دوست‌شون دارن. ؛)

پرسید: به‌نظرتون فرقِ عشق با دوست‌‌داشتن چیه؟
از نظرِ من، عشق یه احساسِ دیوانگی عجیب و غریب بود که حتی اگر یک‌طرفه هم باشه، تو اون رو با تمامِ وجود در درونت حفظ می‌کنی ولی دوست‌داشتن این‌طوریه که اگر طرفِ مقابل حسی شبیهِ تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
اریکسون یه جمله‌ی خیلی قشنگ داره... می‌گه:
«کسی نمی‌تواند به‌طورِ صمیمانه با دیگری زندگی کند، مگر این‌که ابتدا با خودش صمیمی شده باشد.»
ساده‌تر شده‌‌ی این حرف، می‌شه جمله‌ی «قبل از دوست داشتنِ هر فردی توی زندگیت، سعی کن خودت رو دوست داشته باشی :)»

من می‌خوام بگم فلسفه‌ی این بحث چیه.
تو دوره‌ی نوجوانی‌ای که اریکسون ازش حرف می‌زنه، اون‌جا تأکید می‌‌شه بر این مطلب که فرد هِی دنبالِ اینه هویتش رو کشف کنه و بدونه که «کیه؟»، «واسه چی به این دنیا اومده؟» و حتی اگه عاشق هم بشه، این دوست‌داشتن‌هاش صرفاً حالتی داره که انگار بخواد بیش‌تر به شناختِ خودش کمک کنه.
حالا تو دوره‌ی جوانی، همچی باید برعکس باشه... تمرکز آدم‌ها، از «خودشون» جلبِ یه فرد «خاص» می‌شه.
اریکسون می‌گه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,258
پسندها
17,084
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
اول این‌و بگم که کراشِ من، اریکسون و نظریه‌ی رشدِ شخصیت‌شه و مراحل هشت‌گانه‌ای که می‌گه؛ پس تعجب نکنید این تاپیک بیش‌تر پست‌هاشو به این موضوع اختصاص داده:))


حالا می‌خوام از یه تجربه‌ی دوست‌داشتنی براتون بگم... .
تو آخرین مرحله‌ای که اریکسون ازش صحبت می‌کنه، یعنی مرحله‌ی «یکپارچگی شخصیت در برابرِ ناامیدی» یه جا می‌گه:
ممکنه ماها وقتی پیر شدیم، وقتی دیگه تنها موندیم و احساس کردیم زمانِ حال به نوعی برامون زیباییِ گذشته رو نداره، دست بزنیم به مرورِ خاطرات... .
و ممکنه یه‌سری آدم‌ها، وقتی گذشته رو مرور می‌کنن، از خیلی از کارهایی که انجام دادن پشیمون شن... با خودشون بگن کاش اون کار رو انجام نمی‌دادیم... کاش جاش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
عقب
بالا