• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تاجداران سیاهی | سمانه احمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع fati98
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 420
  • کاربران تگ شده هیچ

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تاجداران سیاهی
نام نویسنده:
سمانه احمدی
ژانر رمان:
#رئال_جادویی
کد: 5394
ناظر:
.lTimal. .lTimal.

خلاصه:
من در دنیای واقعی خود گرفتار بودم، گرفتار یک زندگی به ظاهر معمولی... یه عمه پیر روان‌پریش دارم، که ادعای جادوگری داشت و هر زمان که می‌توانست با معجون‌های مزخرفش پایم را به بیمارستان باز می کرد.
یک دوست دورگه آسیایی که از سایه خودش هم می‌ترسید و یک مشت هم‌کلاسی دیوانه که همیشه من بیچاره هدف اذیت و آزارهایشان قرار می گرفتم... کابوس‌های عجیبی که عیناً برایم اتفاق می افتاد، تا یک شب با دیدن مرد کابوس‌هایم فهمیدم بین واقعیت و خیال مرز خیلی باریکی وجود دارد؛ به‌نام سرنوشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,536
پسندها
14,417
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
330152

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
پاهایش را محکم‌تر می‌کوبید، از صدای قدم‌هایش در آب خوشش می‌آمد، با دیدن چاله آب شیطنتی بچگانه در وجودش پیچید. به سرعت دوید و با قدرت در چاله پرید؛ همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، چاله تبدیل به چاه تاریکی شد و او را به‌داخل خود کشید. فریادی کشید، دستی دستش را گرفت و از چاله به بیرون پرتابش کرد با افتادن روی زمین آهی از روی آسودگی کشید؛ اما با دیدن چشمان قرمزی در مقابل خود به لرزه افتاد، با فریاد از خواب پرید این کابوس‌ها همراه همیشگیش بودند.
صدای غرغر عمه ترزا قبل خودش به گوش رسید:
- هزار بار به این بچه گفتم شب شام سبک بخور تا کابوس نبینی.
با ظاهر شدن عمه با وحشت گفت نه خواهش می‌کنم عمه، شما که می‌دونید من نمی‌تونم از این معجون بخورم.
- اینبار مجبوری، اگه بازم ادا دربیاری مجبور میشم ببرمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با تعجب به قطرات معلق در هوا نگاه کرد.
- چه‌طور یه خواب‌گرد می‌تونه از جادوی من تقلید کنه؟
با شنیدن صدای دورگه‌ای در ذهنش، سر جایش خشکش زد:
- خوابگرد؟ تو موجود پست از جادو چی میدونی؟
صدای دخترک در ذهن و وجودش می‌پیچید، به سرعت از دختر فاصله گرفت و با قالبی از یخ دیواری جادویی میون خودشون کشید. با پرتاب شعله‌ای از آتش دیوار ذوب شد، با وحشت به دختر روبهروش خیره شد و گفت:
- لعنت، تو دیگه چه جور جونوری هستی؟
دختر سرش رو بالا آورد و با چشمان آتشین زیر لب زمزمه کرد:
- یه هیولا.
***
آنا
با حس لمس دستی روی صورتم بیدار شدم. با غرغر گفتم:
- عمه بازم با این معجون‌هات من رو خوابوندی، اگه امروزم دیر برسم خانوم دیویس اخراجم می‌کنه.
احساس عجیبی داشتم مخصوصاً که یه صدایی بهم می‌گفت؛ این نوازش و لمس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
من دختر ترسویی بودم و همین باعث شده بود که اعتماد به نفسم پایین بیاد، از طرفی داشتن یه عمه پیر که خودش رو جادوگر می‌دونست علت دیگه‌ای بود، که دوست کمتری داشته باشم. البته به جزء آشا، که اون هم به‌خاطر دورگه بودن تو مدرسه به جز من دوست دیگه‌ای نداشت. مدرسه برای ما دو تا مثل جهنم بود و دلیلش وجود گروه الیکا و دوستاش بودن. اکثریت بچه‌های کلاس طرفدار این گروه بودن و تک و توک مثل من و آشا کسایی بودن که طرف مقابل این گروه قرار می گرفتن، چون هر کس با این گروه مقابله به مثل می کرد، بعد از مدتی مجبور به ترک مدرسه یا حتی خودکشی می شد. این وسط من فقط واقعی شدن کابوس‌هام رو کم داشتم.
با دیدن اسکات دم در مدرسه به‌ خودم لرزیدم، دست آشا رو گرفتم و گفتم:
- باز این پیداش شد.
- نترس آنی.
یواش در گوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
داشتم قدم می زدم. توی یک دشت بزرگ و پر از گل. یا خوشحالی و آرامش عجیبی قدم می‌زدم. انگار همه مشکلاتم و دردام از بین رفتن...تو حال عجیب خودم غرق بودم با شنیدن صدای زیبایی میخکوب شدم، صدای زنی که با آوای محزونی لالایی می‌خوند، ناخودآگاه به طرف صدا کشیده شدم، هر چی نزدیک‌تر می‌شدم احساس آرامش بیش‌تری می‌کردم... همه چی خیلی عجیب بود یه حس درونی از عمق وجودم داشت به من اخطار می‌داد، اما انگار بدنم با صدای لالایی خو گرفته بیشتر و بیشتر به صدا نزدیک می‌شدم و هر چه که نزدیک‌تر می‌رفتم دشت رفته رفته، تبدیل به جنگل می‌شد، فقط این جنگل برعکس دشت تاریک و انبوه بود زیاد جلو نرفته بودم یهو با صدای جیغ زدن آشنایی همه چیز تغییر کرد. دشت و جنگل یهویی تبدیل به مدرسه شد، جلو روم یک عده گرگ غول پیکر، دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

fati98

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
24/6/23
ارسالی‌ها
8
پسندها
44
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اصلا دلم نمی‌خواست از جام بلند شم، امروز روزی بود که حاضر بودم برم معبد و جلوی مجسمه‌های عجیب و غریبی که عمه بهشون احترام می‌ذاشت خم و راست بشم؛ اما مدرسه نرم. اصلاً مدرسه رو باید پیچوند؛ اما مشکل روزش نبود، مشکل از شب شروع می‌شد. جالب‌تر اینکه امروز که به عمه و معجون‌هاش نیاز داشتم خبری ازش نبود.
- عمه ژائو... .
همه چی لحظه به لحظه عجیب‌تر می‌شد، هر چی عمه رو صدا زدم خبری نه از خودش بود نه از مراسم بدرقه هر روزش. تو رسیدن به مدرسه و دیدن مو قرمزی عزیزم خودم رو نگه داشتم.
- آشا باورت نمی‌شه؛ اما امروز نه خبری از عمه بود نه خبری از مراسم عود سوزوندن.
- دروغ نگو آنی محاله عمه خل و چل تو بی‌خیال اون عودهای بدبوش بشه.
یه لحظه احساس کردم که زیر نظرم، حسی مثل برق گرفتگی خفیف. بدنم می‌سوخت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا