آقا داستان از این قراره ک مارو بهزور یه کلاسایی میفرستن و کتابی هم بهمون دادن ک گفتن بخونین و توی مسابقه شرکت کنین.ما هم خوندیم عکس هم گرفتیم و گذاستیم اینستا؛ایشون شوهرِ دوستِ بنده هستن و البته من رو نمیشناسن.ایشونم ب گفته دوستم کتابخونه اومده بود سوال پرسیده بود و من هم ک اسپ پیچم اسم داداش کوچیکمه،و اسم کوچیک زنش رو گفته بودم ب غیرتش برخورده بود و این شد!