دیگر برایم کاملا روشن بود که بخش عمده بدبختی انسان به نادرستی راهش بستگی دارد. اگر هنگام راه رفتن کفش آدم خیلی تنگ یا گشاد باشد، پس از طی چند کیلومتر، زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا میگیرد. اما آنچه از درکش عاجز بودم این بود که چرا آدمها از همان اول کفشی مناسب پایشان نمیکنند.
اگر چراغ جادو داشتم و میتوانستم یک آرزو بکنم، آرزویم این بود که صورتی عادی داشته باشم تا هیچکس به آن توجه نکند. آرزو میکردم که میتوانستم در خیابان راه بروم بدون این که مردم با دیدن من سر برنگردانند. به نظر من تنها دلیلی که من عادی نیستم این است که دیگران مرا عادی نمیبینند.
اصرار بر روی سه باور عمده (من باید...!، تو باید...! و جهان و شرایط زندگی من باید...!) موجب اضطراب، خشم و افسردگی ما می شوند. بایدها، نبایدها، حتمن های مطلق، بایست ها و نمی بایست ها و مجبور بودن ها همگی در صورتی که به عنوان توقع هایی مطلق، مبنی بر متفاوت بودن شما، دیگران و جهان به کار می روند، خودگویه هایی زیانبار هستند.
اغلب بهترین قسمتهای زندگی، زمانی بودهاند که هیچ کاری نکردهای و نشستهای دربارۀ زندگی فکر کردهای؛ منظورم این است که مثلاً میفهمی که همهچیز بیمعناست. بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد؛ چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد… میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه.
حافظه ی آدم دَر ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان، اجازه بگیرند. در زندگیِ هر کس، چند نفری هستند که برای رد شدن از مرزِ ذهن، ویزا لازم ندارند و خواسته و ناخواسته، همه جا با او هستند. تا پای گور هم.