متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه #برشی_از_یک_کتاب

  • نویسنده موضوع mahdllix
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 3,956
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mahdllix

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
7,031
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #41
#یک_جرعه_کتاب

این روزها همه کارشناس زندگی شده اند اما هیچ کس کارش زندگی کردن نیست.

همه شاعران شعرهای قشنگ و متفکران جملات ناب شده اند اما هیچ کس قدرت درک ساده ترین مسایل زندگی را ندارد!

همه تماشاچیانی شده ایم که فقط بیرون از گود داد می زنیم لنگش کن، اما هیچ کس قدرت و جرات جنگیدن را ندارد ....


قانون های نانوشته
✍ #شهرام_شریف_پیران
 
امضا : mahdllix

mahdllix

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
7,031
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #42
^_^:
ذهنتان را برنامه ریزی کنید

وقتی تصمیم گرفتید فردی بسیار بهره ور باشید، می توانید از مجموعه ای از تکنیک های برنامه ریزی شخصی استفاده کنید.
نخستین تکنیک این است که "گفتگوی درونی"تان را تغییر دهید. ۹۵ درصد از احساسات و اقدامات احتمالی شما به واسطه گفتگویی درونی که با خود دارید، تعیین می شوند. مدام با خودتان تکرار کنید «من بسیار منظم و بهره ور هستم». وقتی احساس می کنید کار زیادی بر سرتان ریخته است، کمی استراحت کنید و به خود بگویید «من کاملا منظم و بسیار بهره ور هستم».

بارها و بارها به خود تاکید کنید که «من در مدیریت زمان عالی هستم». وقتی دیگران درباره گذران زمانتان از شما می پرسند، به آنها بگویید که در مدیریت زمان عالی هستید. هر گاه می گویید من منظم هستم، ضمیر ناخودآگاهاتان این را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mahdllix

mahdllix

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
7,031
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #43
#یکدقیقهمطالعه

روش برخورد درست با افراد ناراضی

چندی پیش که به مطب یک دکتر مراجعه کردم روش درست برخورد با افراد ناراضی را به طور عملی دیدم. حدودا یک ساعتی بود که به همراه چند نفر دیگر در اتاق انتظار نشسته بودیم و خبری از دکتر نبود.
مردی که روبروی من نشسته بود از منتظر بودن کلافه شده بود و تمام مدت یک سری مجله ی پاره پوره را ورق می زد و دائما در صندلی اش وول می خورد. بی صبرانه پاهایش را تکان می داد و هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه می کرد. بالاخره صبرش تمام شده و به طرف متصدی پذیرش رفت و محکم به شیشه ی اتاقکش ضربه زد.
او در را باز کرده و گفت:
بله آقا؟ می توانم کمکی کنم؟
مرد با تحکم گفت:
این چه وضعش است؟ من ساعت سه وقت داشتم. الآن ساعت چهار است و هنوز دکتر را ندیده ام!
متصدی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mahdllix

mahdllix

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
7,031
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #44
خوشیِ ناشی از تصوری که آدمی از قدرت و توانایی خود دارد همان «سرور ذهنی» است که «افتخار» خوانده می‌شود که اگر مبتنی بر تجربه‌ی آدمی از اعمال پیشین خودش باشد، با «اعتماد به نفس» یکسان است.
اما اگر مبتنی بر چاپلوسی دیگران درباره‌ی آدمی باشد، یا تنها به خاطر لذت بردن از نتایج آن به‌وسیله‌ی خود آدمی تصور گردد «فخر کاذب» یا «خودپسندی» خوانده می‌شود. و این نام به‌درستی به‌کار رفته است؛ زیرا اعتماد به نفس واقعی موجد کوشش است، درحالی‌که تصور واهیِ قدرت چنین نیست و بنابراین به حق، کاذب خوانده شده است.

لویاتان | توماس هابز |
ترجمه‌ی حسین بشیریه
 
امضا : mahdllix

mahdllix

کاربر برتر
سطح
13
 
ارسالی‌ها
428
پسندها
7,031
امتیازها
24,673
مدال‌ها
14
  • نویسنده موضوع
  • #45
میگه تو اگه شئ بودی، حتما فرفره بودی، انقدر که دور خودت می‌گردی، البته از اون فرفره‌های خسته. از اونا که می‌لنگن‌.
ولی نه؛
تو هیچ وصلِ زمین نیستی، به قول مامان فاطمه اصن به آدمیزاد نرفتی معلوم نیست رو کدوم سیاره راه میری،
حتمن اگه تو، تو نبودی، برگِ بالاترین شاخه‌ی درخت بودی. همینجوری بین هوا و زمین!
ولی اینم نه؛
برگ مثل تو نیست، میفته. توام میفتیا، اتفاقا زیادم می‌افتی، ولی از رو نمیری، پا میشی باز میپری بالا.
بذار خوب فکر کنم،
آهان، پیداش کردم،
تو اگه شئ باشی بادبادکی، یه بادبادک با چندتا نخ، دستِ آدمایی که دوسشون داری و دلبستشونی، هی دور میشی هی دلبستگیات رو زمین میکشن و بَرت میگردونن،
تو خودِ بادبادکی دختر، جون به جونت کنن ربطی به زمین نداری، جز چندتا نخ و اون دلِ خل و چلت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mahdllix

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #46
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط ش*ر..اب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟
#بوف_کور
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #47
من با خودم فکر کردم: «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی معنی باشد. شاید من اصلا ستاره نداشته‌ام!»
#بوف_کور
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #48
گفتم آب، و ساعت لنگریمان گفت: دنگ دنگ دنگ.
#سال_بلوا
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #49
از یاد برده بودم که دخترم، و در آن لحظه به این فکر نمی کردم که مردها وقتی با آن سبیل سربالا و چشم های براق زل بزنند به آدم، از بالا به پایین و از پایین به بالا، چشم های جستجوگری که انگار به زور می خواهد چادر آدم را پس بزند و سراپای آدم را یکباره ببلعد، آدم از خجالت آب می شود، ذوب می شود، لای دست های یک نفر فشرده می شود و به قدر قطره ای فرو می افتد، چِک
#سال_بلوا
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #50
سروان خسروی گفت: “بله، فرموده بودید. با اجاره‌دار صحبت کردم، بهش گفتم پوستت را می‌کنم اگر سنگ درست در ترازو نگذاری.” و بی آن‌که نگاهش را از من بردارد، چایش را خورد، لیوان را روی میز گذاشت و تعلیمی را چندبار به پاهاش کوبید.
مادر گفت: “نوشا!” و چشم‌غره‌ای به رانم رفت. به تندی چاک دامنم را پوشاندم و زیرچشمی سروان خسروی را پاییدم. انگار با چشم‌هایش دامنم را جر داده بود و بعد با خوشی زل‌ زده بود.

#سال_بلوا
 
امضا : Deniz78
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
19
بازدیدها
239
عقب
بالا