متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان درنده‌خویان | آتور کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع митрошка
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 2,156
  • کاربران تگ شده هیچ

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دردنده‌خویان
نام نویسنده:
آتور
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی
کــد رمان: 5565
ناظر: Łacrîmosã AMARGURA

1716325450905.jpeg


خلاصه: درنده‌خویان، روایتی‌ست که نشان می‌دهد در نهایت، بزرگ‌ترین دشمن آدمیزاد، وجدان پوسیده و نفسِ فراموش‌شده‌اش است که به مرور هیولایی از خود می‌سازد. روایتیست از زندگیِ طمع‌کاران و جهنمیان که نشان می‌دهد برای بازگشت به وضع عادی، گویا به یک تلنگر نیاز دارند. تلنگری که وجدان آدمی را، رو به روی خودش قرار دهد. تاپیک بیوگرافی شخصیت‌های رمانِ درنده‌خویان


خواست و اراده‌ی من، سعادتـمندیِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • مدیر
  • #2
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
35550FF3-3993-4F21-A9CE-702AF46B733A.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #3
چپتر آمنزیا[1] (سوم شخص)

ناگهان از خواب پرید و در عرض یک ثانیه روی تخت به حالت نشسته در آمد. فریادی ناشی از ترس و بهت در گلویش ایجاد شد که هر آن به‌سمت دهانش حرکت می‌کرد؛ اما دست آخر، مابین لب‌هایش گیر کرد و بیرون نیامد. پلک از پلکش تکان نمی‌خورد و نفسش در ریه‌های خاک خورده‌اش حبس شده بود. با چشم‌هایی خشک شده از ترس و استرس، نگاه تندی به اطرافش انداخت. سپس به‌آرامی از تخت پایین آمد. هنوز قلبش تند می‌تپید و جریان خون را به‌وضوح از سر تا نوک پایش حس می‌کرد. از اتاقش بیرون آمد و کنار چهارچوب ایستاد. ناگهان نسیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #4
آن‌سوی عرضِ خیابانِ پترووسکی و روبه‌روی ورودیِ کلیسا، درشکه‌ای متصل به چهار اسب نگه داشته بود. کنار آن، پل آنیکین از روی کانال آب می‌گذشت و تاحدودی شرق و غرب شهر را همچون یک کوک خیاطی به هم وصله می‌زد. سمت راست پل و در شرق محله‌ی آنیکین، مغازه‌ی کوچک و دنجی تا بامدادهنگام روشن مانده و آوای خفیف مغازه‌دارش شنیده میشد. با شک و شبهه به‌سمت تنها چراغِ روشن در خیابان قدم گذاشت و از روی پل گذشت. صدای چکمه‌های سنگینش روی سنگفرش خیابان مانند چکش و سندان صدا می‌داد؛ تا اینکه وارد پیاده‌روی سمت راست خیابان آنیکین شد. کافه‌ی کوچکی با یک لامپ گازی زرد داخلش، روشن مانده و صاحب پیر و خسته‌اش روی صندلی کنار پیشخوان نشسته بود. با صدایی آرام و آهنگین آوازش را سر می‌داد و دستی بر چانه‌اش، تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #5
لبخند ملیحی زد و از روی انزجار دهان باز کرد. سپس ادامه داد:
- زنده موندن خودش یک نوع هنره، آدم باس اینو بلد باشه.
- اتفاقاً اون دوره‌زمونه تازه شروع شده، داره به اوجش می‌رسه.
دمیتری میتروشکا که تا آن‌لحظه به‌طرز ناجوری روی صندلی نشسته بود، خودش را جمع‌وجور کرد و به پشتی تکیه داد. گویا تازه چانه‌اش گرم شده بود. پیرمرد که کارِ دستمال کشیدنِ میز را تمام کرده بود و آماده شده بود تا چیزی بیاورد، اکنون با حالی خاص و چشمانی خواب‌آلود به او می‌نگریست. دگر حوصله‌ی چنین موجودی را، آن هم نیمه‌های شب نداشت. با پرت کردن دستمالِ نم‌دارش به گوشه‌ای، سعی کرد خستگی و بی‌حوصلگی خودش را نشان دهد. دمیتری دوباره دستی زیر چانه‌اش تکیه داد و به تابلوی کنارِ میز خیره شد. منظره‌ای از خیابان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #6
پیرمرد لیوان را در دست گرفت و ادامه‌ی حرف خودش، گفت:
- مردم یا به غریزشون اعتماد می‌کردن یا به اسلحه. هر وقت اولی گند می‌زد، دومی جبران می‌کرد. همین‌جوری زنده موندیم.
میتروشکا که گویا داشت چیزی از او پنهان می‌کرد، قیافه‌اش را همان‌گونه ساده‌لوح نگه داشت و به حرف‌هایش گوش جان سپرد. آقای ژوکوف، بند و بساط میز را جمع کرد و آماده شده بود تا تعطیل کند. در این مدت که حرف می‌زدند، تنها پاسبان‌ها در خیابان ساکت و تاریک شب، رفت‌وآمد داشتند. بااین‌حال مشکل آنجا بود که نمی‌دانست چطور مهمانِ نا‌خوانده‌اش را بیرون کند. میتروشکا چشم از تابلوی کنار میز برداشت و زمزمه‌وار گفت:
- اما شما چیزی که من می‌بینم رو نمی‌بینید.
- بعید هم می‌دونم... کجا می‌خوای بری؟
- لب کنال آب... حس می‌کنم اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #7
هنوز وارد آب نشده بود، که دست محکمی از یقه‌ی کتش، او را گرفت و بالا کشید. پسر از لبه‌ی پل بالا آمد و روی سطح آجری پل، به درازا افتاد. پیرمرد که او را بلند کرده بود، نمی‌دانست بر اثر شوک چنین شده یا واقعا سرش به طاقِ پل برخورد کرده بود. بالای جسم بی‌جانش ایستاد و به حماقت آن‌بچه خندید. خطاب به او و زیر لب گفت:
- آخه خدا لعنتت کنه... چی تو فکرت می‌گذشت اون لحظه؟
چشم‌های میتروشکا بسته بود. لبانش گه‌و‌گاه می‌جنبید و دوباره بی‌جان می‌شد. مرد او را بغل کرد و بدن سنگین و ورزیده‌اش را به‌سختی روی شانه‌های پیر و ضعیفش انداخت. حالا تلوتلو‌خوران به‌سمت مغازه‌اش رفت. پسر را در واگن درشکه‌اش که روبه‌روی مغازه قرار داشت، انداخت و چندی بعد هم چراغ گازی را خاموش کرد و در مغازه را بست. سپس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #8
هیچ صدایی از داخل بلند نشد. گویی خانه در سکوت شب غرق شده بود. مرد باری دیگر همسرش را صدا زد تااینکه چند لحظه بعد، صدای قدم‌هایش او را تا دم در رساند. زن از لای در بیرون را نگاه کرد و تنها چیزی که از آن‌سایه‌ی غول‌پیکر نظرش را جلب کرد، تار مژه‌های نحیف و موهای سفید و تنک شوهرش بود که عرق از سر و رویشان می‌چکید. ناگهان چشم‌هایش به‌سمت چیزی که روی دوشش بود، معطوف شد.
- اوه خدای من! این کیه، کشتیش؟
- آروم باش... فقط بی‌هوش شده.
- به‌حق چیزای ندیده!
از بین در کنار رفت و چهارچوب را برای او خالی گذاشت. با اشاره به کنج خانه که لحافی قدیمی و رنگ و رو رفته آنجا بود، گفت:
- بیا، بیا تو. بذارش اون‌جا، روی رختخواب، خدای من این چشه؟
- بی‌هوش شده، داشت خودشو از پل می‌انداخت.
- یا مریم مقدس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #9
حوله را در آب سرد خیس کرد و پارچه را از سه قسمت تا کرد. سپس به‌آرامی روی پیشانی‌اش نهاد و حیرت‌زده در آمد:
- همین الانش هم تب کرده! خدا به دادش برسه نصفه‌شب.
رو به پدرش کرد و ملتمسانه گفت:
- این‌جوری حالش خوب نمیشه... باید کاری کنیم.
بالای سر بیمار نشست. پارچه را از دست دخترش گرفت و باری دیگر در ظرف آب فرو برد و روی پیشانی‌اش گذاشت. زن گفت:
- این حالا حالاها به هوش نمیاد... پاشو برو دوا بگیر.
ژوکوف چیزی نگفت و حرف‌های دلش را با آب دهان، قورت داد. نگاهی طلبکارانه به او کرد و با رفتنش، صحنه را در سکوت وداع گفت. حال و هوای آن‌دو، دمادم مضطرب‌تر از قبل می‌شد؛ و این حال تا جایی ادامه پیدا کرد که به دعا خواندن متوسل شدند... .


نیمی ساعت بعد، آقای ژوکوف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

митрошка

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,173
امتیازها
6,713
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #10
ناتالیا از ایوان بالا آمد و کنار او چمبره زد. سرش را پایین انداخت و زانوی غم بغل کرد. نگاهی هم به پدرش کرد که دلسوزانه برای جفتشان نگران بود. سپس سرش را کنار میتروشکا به زمین گذاشت و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی او خیره شد. جوری به او می‌نگریست که گویی اثری هنری در میان صورتش پیدا کرده. لبخندی دمادم در طرفین لب‌هایش شکل گرفت و بالا رفت. پیرمرد از جایش بلند شد، جلو آمد و کنار او نشست. کف دستش را بر پیشانی داغ پسر گذاشت و با نگاهی بهت‌زده که البته به طرز ضایعی سعی در پنهانش داشت، لب‌هایش را محکم فشرد و سرش را به نشانه‌ی «نه» تکان داد. آهِ نومیدانه‌ای کشید و به‌آرامی گفت:
- بعید بدونم از پسش بر بیاد.
چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد هم به آشپزخانه برگشت. دخترک در هاله‌ای از ابهامات مانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا