• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ اگر بهم فرصت دهند| ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 628
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
یهو جدی می‌شود و ناخن‌های کاشت شده‌اش را که به تازگی رنگش را عوض کرده است، روی میز پوسیده‌ی اتاقش می‌کوبد.
- بگذریم. تاحالا کسی تو زندگیت دخالت کرده؟
من: آره. یه‌بار بهم گفتن چرا معمار شدی... سه‌بار گفت... گفت... گفت و گفت اما... زمانی از این شغل به این قشنگی، دست کشیدم. ول کردم... به‌خاطر حرف اون!
به‌تمسخر قهقهه می‌زند:
- خاک تو سرت! به‌خاطر حرف یه نفهم بدبخت که معلوم نیست مغز نخودی یا لوبیایی، شغل مورد علاقت رو ول کردی؟ ول کردی دست از علاقت کشیدی و تلاش‌های زیادت رو پشت‌گوش انداختی؟ اون همه امتحان و... سختی کشیدن؟ چندین سال به‌جای خوش‌گذرونی... ببخشینا ولی عین خر درس خوندی، بعد به‌خاطر حرف یه مغز نخودی نفهم که به‌جای انسان گاوه‌... ول کردی؟
در و دیوار را نگاه می‌کند و با چشمان ریز شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با دست لرزان، خودکار را برمی‌دارم و شروع به نوشتن می‌کنم:
[ من، همیشه‌ی خدا بی‌چاره بودم. فردی بودم که همه‌رو دوست داشت وای هیچ‌کس بهش محل یک حیوان هم نمی‌داد. یک چشم نگفتن مساوی بود با کمربند قهوه‌ای دور شلوار بابام! البته فقط اون موقع‌هایی که آبجو می‌خورد... تو حال خودش نبود. وقتی توی حال خودش هم بود که... جای زخمام رو می‌بست و نوازش می‌کرد، معمولا هم می‌پرسید: واست قلدری می‌کنن؟ اسم بده... جنازه تحویل بگیر. دلم نمی‌اومد بهش بگم چندساعت قبل پریدن اثر اون آبجو... داشت چطور باهام رفتار می‌کرد. راستش خندم می‌گیره. مادرم هم که ولم کرد و نیومد مراسم ختم بابام، چون مسابقات دوچرخه سواری رفت. به‌خاطر یه دوچرخه‌... شوهر سی‌ساله‌ش رو که مرده بود ول کرد. بی‌معرفت تر از مادرم هنوز پیدا نکردم‌، ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نفس‌عمیقی می‌کشد و دستم را به‌گرمی می‌فشارد.
- چرا دوست نداری درموردش حرف بزنی؟ منو یه روان‌شناس نبین. به‌چشم دوستت بهم نگاه کن و... .
بعد از چند ثانیه با بغض ادامه می‌دهد:
- سرم غرغر کن که چرا این‌جوری شد. چرا اون مثلا منو ول کرد!
سری به‌نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
من: نه. من همیشه طرفی بودم که عاشق می‌شد. یادته؟ هیج‌وقت دوسم نداشتن‌. منم اصلا عاشق نشدم و کسی‌ام عاشق من نشد.
هفت‌هشت تا برگه‌ی امتحانی روی میز می‌گذاره و می‌گوید:
- آرزوهات و چیزی که بهش تبدیل شدی رو بنویس. ببینم چقدر... روان‌شناس و دوست خوبی بودم!
دوباره شروع به‌نوشتن می‌کنم:
[ همیشه آرزو داشتم همه بیان و از هنر معماریم تعریف کنن که... به‌لطف تو وقتی حواست نبود و چک کردم، نظرات مثبت و نزدیک پونصد نفر فالوور جدید داشتم. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
ادامه‌را بعد بیرون دادن نفس حبس شده‌ام می‌نویسم:
[ از معماری متنفر شدم چون اگه شمشیرزن می‌شدم، خوشحال‌تر و خندون‌تر بودم. زودتر گرم می‌گرفتم و خوشحال می‌شدم. دیگه این برایم آرزو نبود... درسته قبل از معماری برایم آرزو نبود... زندگیم بود! آرزوی الانم را زندگی می‌کردم:
یک دختر که بیست و دو مدال طلای فینال گرفت. رد می‌شد همه‌ی خبرنگار ها و عکاس‌ها دنبالش بدو، عکس می‌گرفتن طوری که حتی وسط شب باید عینک‌آفتابی می‌زد. مثل بقیه با اتوبوس فینالی ها نمی‌رفت و راننده‌ی شخصی داشت‌. همه‌چیز داشت مثل کتاب قصه‌ها! فقط... یک دوست هم نداشت. کسی رو نداشت توی اوج ناامیدی بهش امید بده. مثل اون روزی که اولین بار می‌خواست مدال طلا بگیره و کل سالن، طرف مقابل‌ش رو تشویق کردن‌‌. وقتی طرف مقابلش رو برد، کل سالن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
دوباره، مثل سال‌های گذشته، اشک‌هایم از یکدیگر سبقت می‌گیرند:
[ این اولین شکست زندگی من، یک آدم پولدار بود. اون روز ول نکردم ولی توی آخرین مدالم همه، واقعا زیاد روی کردن! منم تصمیم گرفتم بین بد یعنی معماری و بدتر، یعنی شمشیربازی؛ بد رو انتخاب کنم. راه سختی رو پیموده بودم تا اون همه مدال طلا بگیرم. کلی زحمت کشیده بودم و شبا یواشکی از درد شمشیرهایی که بعضی وقتا به تنم می‌خورد، زارزار گریه می‌کردم. اما راضی بودم. راضی بودم درحالی که توی رویاهام زندگی می‌کنم اشک بریزم تا به این‌که الان، روز کریسمس تنها فرد داخل اتاق یک روان‌شناس حرفه‌ای باشم. یادمه وقتی دومین بار که دهن‌شون رو بستن، من چیزی که قبل از مدال گرفتن تمرین کرده بودم رو پیاده کنم. دیدی مدال طلا رو گاز می‌زنن؟ من اون کار رو بیشتر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
قلنج‌هایم را می‌شکنم و ادامه می‌دهم:
[ اشکال من، این بود که به نظر همه اهمیت می‌دادم و فکر می‌کردم یه منتقد حرفه‌این! درحالی که هیچی نبودن. توی اینستا و شبکه‌های اجتماعی دیدین که یه‌نفر یه‌پست برای بار هزارم می‌ذاره و بازهم هزار نفر میان می‌گن: حق! مثلا اون پست که درمورد تنهایی توی مدرسه حرف می‌زنن. نصف‌بیشتر کشور میان می‌گن: وای حق! خب اگه همه تنها بودن اون اکیپ پنج نفره هارو، خیلی ببخشیدا ولی عروس‌هلندی من تشکیل می‌دادن؟ حرف‌های مردم، مثل این حق‌ گفتناشون، به‌دردنخور و بی‌ارزشه. حالا هرچقدرم که می‌خواد آدم بزرگسالی باشه. عقل که بزرگ نشه، شعور و شخصیت که بزرگ نشه، سن یک عدده. من هم قبل از آشنایی با روان‌شناسی مثل تو، همه‌ی اشتباهات رو مرتکب شدم و امیدوارم کس دیگه‌ای که توی دام این چیزا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
[ یا اگه یه نوسنده نتونه رمانش رو به پایان برسونه، قطعا... طرفدار پیدا نمی‌کنه. اگرهم بکنه موندگار نیستن. از این حرف‌ها بگذریم. اگه توی زندگی، پارتی داشته بودم هم بازهم شاد نبودم چون... اون‌موقع هیچ‌چیز از خودم نداشتم. به لطف تو، تصمیم گرفتم دوباره به شمشیرزنی و معماری برگردم و با خیال راحت زندگی کنم.‌ زندگی کمه پس نه‌باید خوشحالی من هم کم باشه، دلیل خوبی برای ناراحت بودن نیست. من از اون افسرده‌ها نیستم که همش لب و دهنم افتاده باشه و زار زار گریه کنم(که اوایل می‌کردم)، من از اون دسته هستم که تو به عنوان یک روان‌شناس صددرصد دیدی، از اونا که به ترک دیوار هم می‌خندن. توی گذشته به‌خاطر تشویق نشدن خیلی ناامید شدم و دلم می‌خواست به زندگیم خاتمه بدم، تو یه ناجی هستی سلین اما... هنوز نتونستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
بالآخره، برگه‌ها و خودکار را روی میز برمی‌گردانم. تقریبا نزدیکای بیست دقیقه طول می‌کشد تا سلین تمام برگه‌هارا بخواند و سپس نیم‌ساعت بیشتر، طول می‌کشد که سلین اشکش بند بیاید و به مغزش آنتن برسد! دهنش را باز می‌کند حرفی بزند اما کلمه‌ای از دهانش خارج نمی‌شود. دیوانه‌وار پیشانی‌اش را می‌خاراند و بالآخره دوباره شروع به راه‌حال دادن می‌کند:
- اونا بهت گفتن بدی و تو درحالی بیست و دوتا بیشتر، مدال‌طلا داشتی باور کردی و شمشیربازی رو ول کردی؟ تو یه احمقی! ببین من حاضرم پولتو برگردونم اما دیگه این حماقت‌ها رو ازت نبینم!
- چرا؟ این گذشته‌اس.
بشکنی در هوا می‌زند و با لبخندی تحسین‌آمیز، دست از مسخره‌بازی برمی‌دارد و کاملا جدی نصیحتم می‌کند:
- همون‌جور که حتی واسه‌ی یک لحظه به حرف‌های من گوش ندادی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
( هشت سال قبل)
درختان گیلاس، شکوفه‌هایی به رنگ صورتی داده‌اند. پسری زیر یکی از درختان، درحال گیتار زدن با گیتار نسکافه‌ای و پوشانیده شده از برچسب خود، در دنیای موزیکش گم شده است. موهایش بلند و بور هستند و به‌شکل مورعلاقه‌ام که همیشه موهایم را می‌بندم، یعنی گوجه‌ای، بسته‌است. کلاه هودی‌اش را روی گردنش سفت کرده است و به نگاه و همهمه‌ی مردم درموردش، اهمیتی نمی‌دهد و حتی به خودش زحمت نمی‌دهد چشمانش را باز کند. تکه‌های موزیکش، هربار لبخند را برروی لبش می‌آورد. لحظه‌ای درنگ نمی‌کنم و روزنامه را روی سرش می‌کوبم:
- هی تو؟ چرا جلوی در خونه‌ی ما داری موزیک می‌زنی؟ نمی‌بینی از هنر من می خوان دیدن کنن و ازم امضا بگیرن؟ فرهنگم خوب چیزیه.
چشمانش را باز می‌کند و رنگ آبی کم‌رنگ چشمانش، بالآخره دیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
109
پسندها
427
امتیازها
2,753
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
فریادم هوا می‌رود:
- داری به من خسارت وارد می‌کنی. خیلی مسخره‌ای. قشنگ می‌نوازی اما نه‌باید مانع بشی که من شمشیربازی کنم. دقیقا توی همین مکان باید انجامش بدم برای همینم اینا اینجا جمع شدن.
زیر لب "ببخشد"ی می‌گوید و صندلی‌اش را کمی آن‌طرف‌تر می‌برد.
- ممنون بابت درکت و این‌که... می‌تونی یه آهنگ هیجانی بزنی من با هیجان شمشیربازی کنم که دوسرسود بشه؟
- اهوم.
موسیقی نواخته می‌شود و رقیب من‌هم از راه می‌رسد.
من: دیر کردی ژیلا.
و بعد عقب می‌روم و کلاهم را روی سرم می‌گذارم. امروز، قرار گذاشته‌ایم با شمشیر واقعی بجنگیم و خب... مادرم از راه برسه من قبل از این‌که شمشیر زخمیم کنه، مادرم زخمیم می‌کنه! به‌هرحال، نفوذ بد نمی‌زنم. ( اگر برسد گردنم را باید روی سینه‌ام تصور کنم!)
پسر، می‌آید چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا