گوشی را که میگذارم بیخودی دلتنگ میشوم. ناگهان و بیدلیل دلتنگ میشوم. دلتنگ افسانه. دلتنگ همهی افسانههایی که نمیشناسم. بیخودی دلم برای افسانههایی که نمیشناسم تنگ میشود.
بعد ناگهان میزند زیر گریه. کسی میگوید: «میدونستم بالاخره یه روزی خودش رو از پنجره پرت میکنه پایین.» میگوید: «همهمون یه روزی خودمون رو از پنجره پرت میکنیم پایین.»
چشمهام خیس شدهاند. لابد از سرِ درماندگی. و من انگار بخواهم از هجوم درماندگی پناه بگیرم دلم میخواهد چشمها را بگذارم روی بهترین جای این هستی نامربوط. روی انگشتانی که از شستن ظرفها خیس شدهاند و حالا نیستند.
درماندگی. درماندگی. درماندگی. و درماندگی در برابر چیزی که نمیبینی اما سخت به آن محتاجی. چیزی که هستیات عمیقا به آن وابسته است و این را نمیدانی مگر آنکه از تو دریغ شود.