متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خوگیر | باجوک کاربر انجمن یک رمان

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
(سبحان)

بی‌احساس، بی‌روح‌، نفرت‌انگیز و زیبا. شاید بشود ترکیب این صفات و شامل شخصیت ساره کرد. سه سال مجری برنامه‌های او بودم، تذکر داده بود نفهمد، پیگیر و درگیر نشود و من احمق، دقیقا چرت‌ترین جمله ممکن را تحویل ساره داده بودم. که اگر او می‌فهمید....ای کاش نفهمد!
قرار بود که کمی اعتمادش را بخرم، نزدیکش بشوم و همراه روزمرگی‌هایش باشم و کوچک‌ترین اتفاقات و احوالات را گزارش کنم. من شکست خوردم.
تیرم به خطا خورده بود و او فهمید. خودم را جمع می‌کنم. شاید می‌خواهد رکب بزند، نتیجه‌گیری زود است.
_ از این همه تلخی چی نصیبت میشه؟
_ اعتماد و وفا! چیزی که داخل وجود تو نیست!
جا می‌خورم، واقعا فهمیده؟ تا صبح که همه چیز خوب بود! چطور ناگهانی؟
_ ساره اصلا فرصت میدی که بخوام خودم و نشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
***

به سرعت سمت ماشین می‌روم و به دیار زنگ می‌زنم.
_ تو ماشین منتظرم.
نفسم تند شده. ساره فهمیده. به شدت به فرمان می‌کوبم و فریاد می‌زنم.
_ لعنتی، لعنتی، لعنت بهت!
نباید اینطوری می‌شد، الان فکر می‌کند همه‌اش دروغ بود! گند خورده بود به همه‌چیز و از همه بدتر، ساره را هم از دست داده بودم.
دیار نگران داخل می‌شود و نگاهی به صورت رنگ پریده‌ام می‌اندازد.
_ چته سبحان؟ خوبی؟....چی شده؟
سرم را روی فرمان می‌گذارم. تمام فکرم درگیر شده. دیشب و صبح که مشکلی با من نداشت! پس چطوری؟ اصلا برخورد جدیدی با هم نداشتیم که بخواهد باعث شک او شود. همه چیز خوب بود. مگر صبح با چشمان نگران نگاهم نمی‌کرد؟
_ بو برده.. نمی‌دونم.. فهمیده...مشکوک حرف می‌زنه.
پوزخند می‌زنم و سرم را به فرمان می‌کوبم. ساره را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
-بس کن پونه!
دلش را می‌گیرد و از خنده خم می‌شود. داستان آخرین مشاوره‌ام را برایش گفته تعریف کرده بودم و بوم! کاملا اشتباه کرده بودم. نریمان خواهر دیگری داشت به نام زهرا و من پیش زهره رفته بودم، و به خاطر این بی‌دقتی یک هفته بود که از خواب و خوراک افتاده بودم.
_ دختره‌ی خنگ، مگه کارتش و نگاه نکردی؟ رفتی همینطوری پرونده ات و انداختی زیر دسته یارو؟ اصلا تو گیج! اون نگاه نکرد ببینه جزو بیماراش هستی یا نه؟
با خنده انگشتش را زیر چشم‌هایش می‌کشد تا اشک‌های ناشی از قهقه‌اش را پاک کند. توجه اطرافیان به ما جلب می‌شود، نگاهشان عصبی‌ام می‌کند. از آن روز تمام علائم دوباره خودشان را بیشتر نشان دادند و بعد از دعوایم با سبحان...، نباید اینطوری می‌شد، از دور سبحان را دیدم، چشمانم او را تار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bajukc

bajukc

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
58
امتیازها
90
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
و غش‌غش می‌خندد. لبخندی گوشه‌ی لبم می‌نشیند. پونه برایم عزیز بود، اما امان از تردیدی که در تک‌تک سلول‌هایت حل شده باشد و به یقین بدل شود. نگاهی به پونه می‌اندازم، این دختر تنها رفیق من بود. دختری سفید رو با چشمانی سبز، گونه‌هایی کک و مک‌دار و لاغر و لبخندی شیطنت‌آمیز..دقیقا نقطه‌ی مقابل من!
_ کاش دردی نداشتم که اصلا درمون می‌خواست ولی فعلا، بهش نیاز دارم و تا وقتی بهش نیاز دارم حرفای پشت سرم مهم نیست.
البته اگر او هم با حرفم موافقت می‌کرد.
_ ساره این خیلی خودخواهانه است و مگه نگفتی باهاش قطع کردی؟
خودخواهانه؟ فقط می‌خواهم نجاتم دهد، این خودخواهی است؟
_ نیاز دارم بهش! دکتر یعقوبی هم بهم گفت که خودم باید دنبال دوای دردم بگردم.گفت نمیشه اسمش و تروما گذاشت. انگار یک دفاع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bajukc

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا