متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 69
  • بازدیدها 1,000
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 1 100.0%
  • شخصیت پردازی

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #61
برای چند لحظه احساس کردم صورتم از خجالت سرخ شد!
- ای بابا! اولاً که این کجاش خنده داره؟ ثانیاً! می‌دونم دست خودت نیست؛ تو مثل من معروف و محبوب نیستی، تا حالا هم طرفدار نداشتی که ازت خواستگاری کنه؛ واسه همین نمی‌تونی وضعیت منو درک کنی!
بلندتر خندید:
- بشین بینیم بابا؛ حالا خوبه مستقیم ابراز علاقه نکرده. بعدشم! بیچاره من زیاد به خودم نمی‌رسم که ملّت وابسته‌ام نشن، وگرنه هر روز تو خیابون پشت سرم کُشته مُرده جمع می‌کردن!
- فعلاً که اون منم که دخترا واسش سر و دست می‌شکونن.
- بیا برو بابا، جنبه‌ی تعریف شنیدن نداری تو هم!
بهش توپیدم:
- مسخره‌! دارم جدّی حرف می‌زنم...
یهو قیافه‌اش جدّی شد:
- دست از این چُل بازیات بردار فرزاد. اون دختر خانم خواسته مثلاً عرض ارادت کنه؛ پیاز داغشو زیاد کرده، فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #62
وسط یک جنگل تاریک، به پشت افتاده بودم و دور تا دورم درخت‌های بلند با شاخ و برگ‌های به هم تنیده بود که مانع دیدن ستاره‌ها می‌شدن. نورِ ماه از لابِلای شاخ و برگ درخت‌ها می‌تابید و کمی اطراف رو روشن می‌کرد. با دیدنِ سایه‌های کوتاه و بلندِ وَهْم‌انگیزی که در حال رفت و آمد بودن، تا مرز سکته رفتم. می‌خواستم فرار کنم اما جرأت حرکت نداشتم. روبروم، تپّه‌ای کوچیک قرار داشت که سایه‌ای شبیه به سایه‌ی آدمیزاد روش ایستاده بود. بلند شدم و نشستم، با صدای بلند داد زدم:
- آهای!
سایه، به آرومی به سمتم چرخید. داشتم امیدوار می‌شدم! از دور، چهره‌اش به درستی معلوم نبود. اما حدس می‌زدم کارن باشه. با تردید پرسیدم:
- کارن تویی؟ اینجا کجاست؟ ما اینجا چیکار می‌کنیم؟
نزدیک شد، روبروم نشست و خیلی آروم به بازوم ضربه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #63
- خوبی؟
آب دهنم رو قورت دادم:
- ها؟ آره... آره خوبم.
بهم نزدیک شد:
- داشتی تو خواب داد می‌زدی!
حرفای دامون توی سرم می‌چرخید: «کارن خیلی وقته تسخیر شده... اون، خودش نیست... دنبال فرصت می‌گرده تا تو رو بکشه...»
و به دنبالش حرفای نیروانا: «داره دروغ میگه، بیدار شو»
آب دهنم رو قورت دادم، نفسِ حبس شده‌ام رو بیرون دادم، با ترسی که از صدام معلوم بود، خودم رو چسبوندم به دیوار و گفتم:
- نمی‌دونم شاید داشتم خواب می‌دیدم. حالا میشه یه کم بری عقب‌تر؟
بیچاره کارن از تعجب، سر جاش خشک شده بود.
- چیزی شده فرزاد؟ ببینم نکنه هنوز از دست من ناراحتی؟
- نَه‌نَه، نه به خدا. فقط از اتاق برو بیرون.
با تردید کمی جلو اومد، دکمه‌ی جیبِ پیراهنم رو باز کرد، قرآن کوچیکی توی جیبم گذاشت و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #64
توی افکارم غرق بودم که با صدای فریادِ فرشاد به خودم اومدم. وسط اتاق ایستاده بودم و هیچ خبری از نیروانا نبود.
- فرزانه انقدر سر به سر من نذار، کتک می‌خوریا!
و بعد صدای کارن که:
- چه خبرتونه؟ اگه قرار باشه کسی، کسیو بزنه، اون منم که جفتتونو می‌زنم. الانم صاف بشینید، سردرد گرفتم به خدا!
و بلافاصله صدای جیغ و گریه‌‌ی فرزانه بلند شد!
کلافه دَرِ اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم.
با لحن گلایه‌آمیز پرسیدم:
- چی شده؟ باز شما دو تا زدین اشکِ خواهر کوچولوی منو درآوردین؟ کارن از تو بعیده بابا!
کارن با خنده گفت:
- بابا به‌خدا من شوخی کردم! چیکار کنم خواهرت هم مثل خودت لوسه؟
کنار فرزانه نشستم و اشک‌هاش رو پاک کردم:
- عه فرزانه بچه شدی؟ عمو شوخی می‌کنه، می‌شناسی‌اش که!
با لحنی عصبی و دماغِ باد کرده‌ی قرمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #65
با تمسخر گفت:
- آره حق داری. چون الان با خودم خنجر دارم؛ می‌خوام پیاده‌ات کنم، سَرِتو لَبِ این جدول بِبُرم!
- داداش اگه حرفای نیروانا نبود، عمراً باهات جایی می‌اومدم.
تا اسم نیروانا اومد، برقِ شادی رو توی چشم‌هاش دیدم.
- عه نیروانا رو هم دیدی؟ چی می‌گفت؟
- آره. گفت حرفای دامون رو باور نکنم، می‌خواد اذیتم کنه.
- آفرین، ببین چه دختر عاقلیه! پس نتیجه می‌گیریم من تسخیر نشدم.
چند دقیقه‌ای ساکت بودیم تا اینکه سؤال کردم:
- کارن تو تا حالا عاشق شدی؟
خندید.
- نمی‌دونم، دقت نکردم. چیه، نکنه تو عاشق شدی؟
- نه، یعنی میگم تا حالا حتی به کسی حس خوبی هم نداشتی؟
کمی فکر کرد.
- اِممم، راستشو بخوای آره... داشتم!
به خیال این‌که می‌خواد درباره‌ی نیروانا حرف بزنه، گوش‌هام رو تیز کردم:
- خب، اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #66
رویا: اختیار دارین داشی، فضای مجازی پر شده از عکسای تو. باید ببینی چه هشتگایی برات زدن! دل همه رو بُردی پسر.
کارن به زور داشت جلوی خنده‌اش رو می‌گرفت. پرسیدم:
- منظورتون همون چند تا عکسمه که هر هفته روی جلد مجله‌مون چاپ میشه؟
رویا: نه بابا، اونا رو که دیدم. اون عکسا که توی پارک و کافه گرفتی رو میگم حاجی.
با تعجب نگاهش کردم.
- ببخشید، ولی من یادم نمیاد توی پارک و کافه عکس گرفته باشم!
با پریدن کارن وسط گفتگومون، سؤالم بی‌جواب موند.
- دخترم مامان و بابات کجان؟
رویا خنده‌ای کوتاه تحویلمون داد و گفت:
- ای بابا، ننه بابا کجا بود داداشِ من؟ ما رو پس انداختن و بعد هم معلوم هم نیست کجا غیبشون زد یهو... کفِ خیابونا ولو بودم تا این که یه روز افسر خانم _صاحاب کارمو میگم_ اومد دستمو گرفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #67
لبخندی زد.
- هوادار داشتن مگه بده؟
- آره بده. آقا من دوست ندارم هوادار داشته باشم. کیو باید ببینم؟
بی توجه به حرف‌هام گفت:
- از کیفیّتشون معلومه با دوربین موبایل گرفته شدن. حالا چرا انقدر ناراحتی؟
- ولم کن توروخدا کارن، یه سؤالایی می‌پرسی انگار منو نمی‌شناسی‌ها! خوشم نمیاد معروف بشم.
- عیب نداره حالا، طوری نشده که. یه کم به فکر سلامتی‌ات باش.
زیر لب گفتم:
- اگه تو نری رو اعصابم، سالمم.
- چی؟
با کلافگی گفتم:
- هیچی، بریم بالا.
درِ مطب رو باز کردیم، به خانم مُنشی سلام دادیم و داخل شدیم. خیلی خلوت بود، ما اولین نفری بودیم که رسیده بودیم. ساعت روی دیوار رو نگاه کردم، نُه و پنج دقیقه بود. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و کارن، کنارم.
- به نظرت کارِ کی می‌تونه باشه؟
- نمی‌دونم. کار من که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #68
منشی به ناچار بلند شد و دست پیرزن رو گرفت، اما لحظه‌ای طول نکشید که سریع دستش رو عقب کشید و داد زد:
- وای! حاج خانم شما چرا انقدر تب داری؟
- مریضم مادر. اگه سالم بودم که به تو رو نمی‌انداختم.
به نظر می‌رسید خانم منشی دلش به حال پیرزن سوخته! دوباره دستش رو گرفت. همین‌طور که داشتن بیرون می‌رفتن، گفت:
- بیا مادر جان، فقط بگو طبقه چند میری تا کمکت کنم؟
- خیر از جوونی‌ات ببینی دخترم. طبقه‌ی پنجم.
هنوز چند ثانیه هم نشده بود از اتاق بیرون رفته بودن که خانمِ منشی سراسیمه برگشت، کیف و گوشیش رو برداشت و به سرعت بیرون دوید!
من و کارن هنوز نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده که نیروانا وسط سالن ظاهر شد و با لحن خبیثانه‌ای گفت:
- حال کردین؟
کارن: چیکارش کردی بدبختو؟
- هیچی فقط جلوی چشماش غیب شدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #69
دکتر در حالی که سرگرم نوشتن چیزی توی رایانه بود، جواب داد:
- گفتم که، ایشون ماشّالا از من و شما هم سالم‌ترن. البته من یه آزمایش خون هم براشون می‌نویسم تا ببینم خونِشون تو چه وضعیتیِ.
تردید، دوباره در نگاه کارن ظاهر شد:
- شما که گفتین مشکلی نداره، پس آزمایش دیگه برای چی؟
آقای دکتر با خون‌سردی لبخند زد.
- نگران نباشید، بالأخره کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه.
من که مشغول جدا کردن چسب‌ها از قفسه‌ی سینه‌ام بودم، تا اسم آزمایش خون به گوشم خورد، انگار کلّ ساختمون روی سرَم آوار شد. اصلاً دوست نداشتم دوباره سیاه و کبود بشم! سؤالِ کارن ترس و استرس بیشتری به جونم ریخت:
- ببخشید آقای دکتر، می‌تونیم همین الآن بریم آزمایشگاه؟
- اگه دوستتون ناشتا باشه، چرا که نه.
جدا کردن اون چسب‌های لعنتی از بدنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
83
پسندها
332
امتیازها
1,748
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #70
خندیدم و کادو رو باز کردم.
اُدْکُلُنی با شیشه‌ای به شکل نارنجکِ دستی بود!
با ذوق پرسیدم :
- ادکلنه؟ چه شیشه‌ی باحالی داره.
چیزی نگفت.
- دستت درد نکنه، حالا مناسبتش چیه؟ تولّدم که الان نیست.
همونطور که به روبرو خیره و مشغول رانندگی بود، گفت:
- مناسبت خاصّی نداره.
- الکی نگو بابا، من تو رو می‌شناسم!
- بابا تو چرا همه‌اش دنبال داستانی؟
با شیطنت گفتم:
- من که می‌دونم به خاطر سیلی‌ِ اون روزه! ولی نیازی به این کار نبود، من همون لحظه بخشیدمت...
اصلا نذاشت کلامم تمام و کمال منعقد بشه. سریع بهم توپید:
- خفه بابا، محبّت هم بهش نیومده. اعتماد به نفس!
خندیدم.
- باشه حالا نزن ما رو... دستت درد نکنه ولی دیگه به من عطر هدیه نده!
- عه اونوقت چرا؟
- آخه میگن جدایی میاره.
- نه بابا؟ اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا