• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 741
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
چند لحظه سکوت کرد و بعد با آرامش پرسید:
نیروانا: نمی‌خواین که همین‌جوری قهر بمونین؟
خودم رو به نشنیدن زدم. هنوز از دست کارن ناراحت بودم.
ادامه داد:
نیروانا: ببین فرزاد دو تا مؤمن حق ندارن بیشتر از سه روز با هم قهر باشن. خودت هم اینو خوب می‌دونی!
با بی‌میلی گفتم:
- آره می‌دونم. ولی هنوز یه روز هم نشده که قهریم؛ بعدشم خوبه خودت می‌بینی وحشی چه بلایی سر من آورده! انتظار داری منّت‌کشی هم بکنم؟
نیروانا: نه منّت‌کشی نکن، اما سرسنگین هم نباش!
- پس چیکار کنم؟ برم بپرم بغلش ماچش کنم بگم دستت درد نکنه جلوی همه تحقیرم کردی؟ نه خیر؛ اون همیشه هر جوری دلش خواسته باهام رفتار کرده، همیشه هم من کوتاه اومدم. ولی این دفعه دیگه فرق می‌کنه!
نیروانا: هیچ فرقی نمی‌کنه. کارِت خیلی بد بود فرزاد، صداتو واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
سوار آژانس شدم و جلوی یه شیرینی‌فروشی نزدیکِ محل کارم حساب کردم و پیاده شدم.
یه جعبه شیرینی گرفتم و سمت دفتر مجلّه راه افتادم؛ با عجله از پلّه‌ها بالا رفتم و وارد جمع همکاران شدم. با دیدن همکاران که پشت میزشون مشغول کار بودن، سلامِ کلّی‌ای دادم و یک‌‌راست سمت اتاقِ خانم مؤمن رفتم. سلام کردم و ضمن ابراز شرمندگی بابت اتفاق دیروز و داد و بیدادم، شروع کردم به صغریٰ و کبریٰ چیدن که بزرگوارانه گفت:
مؤمن: مشکلی نیست؛ دوستتون "آقای کیهان" دیروز بهم گفتن حالتون خوب نبود.
به زخم گوشه‌ی لبم اشاره کرد و ادامه داد:
مؤمن: فقط نمی‌دونم چرا خودشون هم یه دفعه از کوره در رفتن!
بی‌توجّه به حرفاش درِ جعبه‌ی شیرینی رو باز کردم و سمتش گرفتم و با لبخند پرسیدم:
- پس دیگه مطمئن باشم دلخور نیستین؟
در حالی‌که داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
کادو رو که یه ماشین کنترلی بود، تحویل آقای توکّلی دادم و روی مبل تک نفره‌ای نزدیک درِ پذیرایی نشستم. خونه‌ی کوچیک و جذابی بود. کارن و آقای توکّلی روبروی من روی مبل سه نفره و خانم معینی و خانم مؤمن نزدیک پنجره نشسته بودن؛ سعید هم کنار کارن و آقای توکّلی جایی برای نشستن پیدا کرد. علاوه بر همکاران، چند تا مهمون‌ دیگه‌ هم بودن که آشنایی چندانی باهاشون نداشتم. چند تا بچه وسط پذیرایی دنبال هم می‌کردن و همسر آقای توکّلی هم با دقّت و وسواس، مشغول پذیرایی از مهمون‌ها بود.
اصلاً دلم نمی‌خواست سر بلند کنم! به خاطر زخم گوشه‌ی لبم به شدّت معذّب بودم و دوست نداشتم با کسی هم‌صحبت بشم. از طرفی حوصله‌ی مهمونی رو هم نداشتم. همین‌طور سرم تو گوشی‌م بود و مدام توی دلم خودم رو لعن و نفرین می‌کردم.
آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
کارن: حوصله‌ی دیدنِ منو نداشتی یا حوصله‌ی مهمونی رو؟
جوابی ندادم اما ول کن نبود. صداش رو بالا برد.
کارن: با تو ام! می‌گم چرا اومدی بالا؟
از صدای بلندش ترسیدم و برای چند لحظه ناخواسته چشم‌هام رو بستم. با دلخوری جواب دادم:
- نمی‌دونی؟ از اثر هنری‌ای که جنابعالی روی صورتم به یادگار گذاشتین، خجالت می‌کشم؛ معذّبم تو جمع!
بلافاصله بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که دستم رو محکم گرفت و مجبورم کرد برگردم.
کارن: خب بذار با هم حرف بزنیم از دلت در بیارم... این چه حرکتیه جلوی غریبه‌ها؟
ضربان قلبم به شدّت بالا رفت و سرم رو پایین انداختم. نمی‌تونستم نگاهش کنم؛ استرس داشتم و داشتم از خجالت می‌مُردم!
با صدای لرزون گفتم:
- چی رو از دلم در بیاری؟ این‌که جلوی همه زدی تو گوشم؟ هر رفاقتی یه شروعی داره و یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فاطمه بهار
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
کارن؟
برگشت و نگاهم کرد؛ پرسیدم:
- آخه انصافه؟
با کنجکاوی گفت:
کارن: چی؟
طلبکارانه جواب دادم:
- دیروز جلوی همکارامون غرورمو شکوندی! هنوز گوشم از سیلی‌ِ تو سوت می‌کشه، گوشه‌ی لَبَم ترکیده، فَکَّم درد می‌کنه. نمی‌دونی از دیروز تا حالا سرِ تو چقدر حرف شنیدم؛
سکوت کرده بود و داشت با دقت گوش می‌داد. بغضم و قورت دادم و ادامه دادم:
- بی‌معرفت! بعدِ این همه خِفّت و دلتنگی، انصافه یه ماچ و بغل به ما ندی؟
لبخند زد و برادروار آغوشش رو به روم باز کرد و با اشاره‌ی چشم‌ ازم خواست جلوتر برم؛ جلو رفتم و دست‌هام رو دور شونه‌هاش انداختم.
دستی به سرم کشید و با شرمندگی گفت:
کارن: بریم پایین جلوی همه ازت معذرت‌خواهی کنم؛ فقط دیگه نگاهتو ازم نگیر رفیق، خب؟
سریع گفتم:
- نه داداش! به خدا اگه خودتو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
26/4/24
ارسالی‌ها
59
پسندها
215
امتیازها
1,023
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
- ببین شاید باورت نشه ولی تهدیدت کرد با اون دوستای چُلِش بریزن سرت! تازه می‌گفت باید ازت دیه هم بگیرم.
با صدای بلند خندید.
کارن: اون‌وقت تو چی گفتی؟
با مسخره‌بازی شروع کردم به خوندن ترانه‌ی مورد علاقه‌اش:
- "هر کی اومد پشتِ سرت حرف بزنه گفتم هیس!"
که به سرعت توی ذوقم زد و بهم پرید:
کارن: اَه‌اَه نخون بابا با اون صدات؛ آهنگو خراب نکن.
بهم برخورد اما خنده از لبم نیفتاد. لحظاتی توی سکوت گذشت و بعد در حالی که توی افکارم غرق بودم، با صدای کارن به خودم اومدم.
کارن: فرزاد من می‌دونم دستم چقدر سنگینه... می‌دونم چقدر درد کشیدی... شرمنده! می‌تونی منو ببخشی؟
انقدر مهربون شده بود که باورم نمی‌شد! با مسخره‌بازی گفتم:
- چوب رفیق گُله، هر کی نخوره خُله. بعدشم تو که می‌دونی من عین خودت اهل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا