متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه بهار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 71
  • بازدیدها 1,044
  • کاربران تگ شده هیچ

کدوم قسمت از رمان به نظرتون ضعیف بود و باید بیشتر روش کار می شد؟

  • دیالوگ

    رای 0 0.0%
  • مونولوگ

    رای 2 100.0%
  • شخصیت پردازی

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
346
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #71
همونطور که داشتم کمربند ایمنی رو باز می‌کردم، صداش کردم:
- کارن؟
با اینکه تمام توجه‌اش به نحوه‌ی پارک کردن ماشین بود، ولی با حوصله جواب داد:
- بله؟
- چقدر خوبه که همیشه هستی. تو حالِ خوب و بدم هستی، وقتی یه گَندی می‌زنم هستی، مریض که می‌شم هستی، کلاً خوشحالم از این‌که رفیقی مثل تو دارم.
نیشش باز شد:
- چی شد؟ تا همین دو دقیقه پیش که می‌گفتی تو دنبال فرصتی یه بلایی سرم بیاری؟
در جوابش فقط لبخند زدم و بعد درِ ماشین رو باز کردم؛ اما همین که خواستم پیاده بشم، لحظه‌ای تعادلم رو از دست دادم و با مُخ زمین خوردم!
صدای خنده‌ی سه پسرِ نوجوون از روبرو به گوش رسید. کارن به سرعت پیاده شد و خودش رو بهم رسوند؛ بازوم رو گرفت و بلندم کرد و بعد با لحن پر از گلایه، رو به بچّه‌ها گفت:
_ مَرَض، به چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فاطمه بهار

فاطمه بهار

رفیق جدید انجمن
سطح
4
 
ارسالی‌ها
85
پسندها
346
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
  • نویسنده موضوع
  • #72
- گفتی بریم دفتر؟
- آره.
- خب پس می‌ریم خونه.
چند لحظه هَنگ کردم.
- عجب آدمی هستیا!
خندید و گفت:
کارن: انتظار که نداری با این حالِت بذارم بری سرِ کار؟
- ها؟ نه، ممنون...
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- راستی چند دقیقه پیش بابام زنگ زد. گفت از سفر برگشتن.
- جدّی؟ خب به سلامتی.
- دیگه خیالم راحت شد، از امشب می‌تونم برم خونه‌ی خودم.
- نمی‌ترسی؟
- از چی؟
با شیطنت خاصّی گفت:
- جن‌ّای، همزادی، بالأخره کارنِ تسخیر شده‌ای... به هر حال خونه‌ی خودت تنهایی، ممکنه بلایی سرت بیاد.
خندیدم و گفتم:
- حالا ببینیم چی میشه دیگه... یا می‌میرم، یا خُل‌و‌چِل می‌شم.
همون‌طور که در حال رانندگی بود، با قیافه‌ی جدّی گفت:
- دیگه خل‌و‌چل‌تر از این؟
خندیدم:
- شما لطف دارین به بنده.
- فقط حیف شد!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : فاطمه بهار

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا