• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کنتراست مطلق | مهدیه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Benji
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 317
  • کاربران تگ شده هیچ

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
طی کردن راهی که بهنیا رفته بود نهایتاً واله را رساند به سالن طبقه‌ی دوم که کوچک تر از سالن اصلی بود و دو طرف آن راهروهایی کوتاه قرار داشتند هردو منتهی به دو اتاق با درهایی بسته و درست خلاف جهت راه پله قفسه‌هایی به رنگ قهوه‌ای سوخته کشیده شده از سقف تا زمین و تمامشان پر از کتاب. آباژوری به رنگ سفید بر میز پایه بلند قهوه‌ای و گرد ایستاده و کنارش صندلی گهواره‌ای قرار داشت. واله زیر نور آباژور بهنیا را دید که در قفسه‌ها با برهم ریختن کتاب‌ها به دنبال چیزی بود. می‌توانست آشفتگی او را حس کند، از حرکات تند دستانش و بهم ریختگی کتاب‌ها، از عجله‌ای که برای یافتن چیزی داشت و از نفس‌هایش که ریتم منظم را ترک گفته بودند و موسیقی لرزانی ساخته بودند پیچیده در فضای سنگین. از تندیِ حرکاتش و آشفتگیِ احوالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
پی بردن به راز چشمان نمناک واله شدنی نبود، بهنیا دمی آرام گرفت و بازدمش را چنان آزاد کرد که همانند نسیم پروانه‌ی عشق را از شاخه‌ی چشمان واله به پرواز وادار کرد تا به قلبش بازگردد. واله پلکی مرتعش زد و از رنگ لبخندش کاست سپس همزمان با زیر افتادن نگاه بهنیا، دفتر را سوی او گرفت و خیره به چشمان سقوط کرده‌اش، زیرجلکی حرف زد شاید که تأثیرگذار باشد.
- باید بهت اخطار بدم بهنیا؛ تو بیشتر از ظرفیتت دلخوری و ناراحتی‌هایی رو تحمل میکنی، توی این دفتر چیزی جز خاطرات مشترک مادر و برادرت یا هرچیزی که به اون مربوط باشه پیدا نمیکنی چون اولین صفحه‌اش بعد از گم شدن نیهاد پر شده یعنی از روزی که تو فراموش شدی؛ مطمئنی میخوای بیشتر از ظرفیتت ناراحت بشی؟
بهنیا تنها خیره به دفتر خاطرات بهار بی آنکه لب بجنباند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دیوارهای خانه فرسوده و ایستاده آوار شده بودند از سیل اشک‌هایی که هم از چشمان واله لبریز شد، هم از چشمان بهار. او که پریشان سر نهاده بر لباس نوزادی که روی میز گذاشته بود، سرانگشتانش مشغول نوازش جوراب‌های سفید و کوچک، نگاهش از پشت پنجره به رقص برگ‌های پاییزی در هوا بود و انتظار می‌کشید تا در باز شود و نیهاد بازگردد، خبری از او بیاید؛ انتظار نه ساله‌ی بهار هنوز ادامه داشت. هاله کنارش نشسته بر زمین و طاقت از دست داده از دیدن حال پریشان او بغض به گلویش چنگ انداخته بود، چانه تکیه داده به شانه‌اش و بازویش را نوازش می‌کرد. صدایش را می‌شنید که بغض دار و جنون انگیز انگار که از غم فراق فرزندش دیوانه شده بود، زمزمه می‌کرد.
- مادر... مادر... مادر!
اشک رد قدم انداخته بر کرانه‌ی سرخ چشمان هاله، سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
خبر آمد، خبری نه از بهار بلکه از آسمان، رعد خشمگینی ترک بر قلب سیاه آسمان انداخت و از آغوش ابرهای بارانی خبر آورد. خبر آمد، خبری که پیش چشمان بهار و هاله در حیاط را گشود و قامتی مردانه را در میان رقص برگ‌های پاییزی تقدیم نگاهشان کرد. قلب هاله در سینه لرزید و بی طاقتی نفسش را برید، بهار چه کشید که نفس بریده حتی رنگ پریده با لغزش اشک بر گونه‌هایش، سر بلند کرد و دستان لرزانش را تکیه داده به میز، برخاست و با وجود اینکه حسی در پاهای خواب رفته‌اش نداشت پناه بر خدایی سوی در باز خانه دوید، دوید و صدای هاله که بلند نامش را بر زبان راند نشنیده گرفت.
نام بهار با صدای بلند هاله به گوش بهنیا و واله رسید، آن دو که همچنان تکیه زده به قفسه‌ی کتابخانه و هنوز دفتر خاطرت را باز نکرده بودند برای خواندن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
و بهار، او که بی مقدمه خبر می‌طلبید قطرات باران نم اشک را بر گونه‌هایش پنهان کردند و بهمن که سرانجام دیده به تله‌ی منتظر چشمان او افکند، نفهمید آن قطرات لغزان بر گونه‌های رنگ پریده‌ی بهار اشک بودند یا باران، زلزله‌ی چانه‌اش از بغض بود یا سرما؟ بهار را نفهمید؛ اما ابروانش را بابت فشار بغض گلوی خود درهم گره زد و فهمید رعشه‌ای که به جانش تازیانه زد از بغض بود، از عجز، از هراس و از شرمندگی که در صدای خش زده‌اش خودنمایی کرد.
- نیما... نیما جون خودش رو گرفت بهار، اون ترجیح داد بمیره اما دوباره برنگرده سر نقطه‌ی اول اونجا که همه زندگیش رو باخت، تو رو باخت، نیهاد رو باخت.
رعد ناگهانی آسمان که بر سرعت بارش باران افزود سبب شد درخشندگی نم اشک را در سیاهی چشمان بهار ببیند، دید که رعد آسمان او را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

Benji

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
26/5/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
101
امتیازها
490
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دستانش را بر زانوانش کاشت و فشرد، او در سکوت گریه کرد و آوای تلخ گریه‌ی هاله به آسمان رفت و دنبال خود موسیقی تند نفس‌های واله را میان گریه‌ی خفه‌اش برد. اما بهنیا، او که شکست مانند پدرش و ایستاده ماند مانند مادرش بی آنکه حرف‌های بهمن را شنیده باشد پی برده به اینکه حادثه‌ای ناگوار رخ داده، رعشه‌ی حیرت و نگرانی برای بهارِ همچنان ایستاده که حتی صدای گریه‌اش به گوشش نمی‌رسید چون اصلاً گریه نمی‌کرد زده به تنش، با هدایت این رعشه قدم‌هایش را سست سوی در باز خانه کشید. میان چهارچوب قامت بست و مادرش را ایستاده میان دو شکسته‌ی آوار شده به تماشا نشست. بهار ایستاده بود، ایستاده مرده بود، جان باخته بود در لحظه‌ای که شنید نیهاد هرگز بازنخواهد گشت. اما این لحظه را دوست نداشت، این لحظه را نمی‌خواست، باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Altinay*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا