متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فوبیا | فاطمه اسمائیلی کاربر انجمن رمان یک رمان

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
مشغول جمع کردند وسایلم می‌شوم که با صدای پایی سرم را بلند می‌کنم. دو تا از پسرای کلاس بودند. یکی از آن‌ها با پوزخند نگاهم می‌کرد. متعجب نگاهشان می‌کنم و می‌گویم:
- چیزی شده؟
کمی جلو می‌آید و می‌گوید:
- نه، فقط اومدم با نقاش مشهور آینده، سلام و علیکی کنم.
باز پوزخند می‌زند و با دوستش از کنارم می‌گذرند. نیم نگاهی به بقیه می‌اندازم. بعضی‌ها رفته بودند و بعضی‌ها در حال پچ پچ کردند بودند و هر چند لحظه نیم نگاهی نیز به من می‌انداختند. از این نگاه‌ها اصلا خوشم نمی‌آمد. کمی اخم می‌کنم و عصبی‌وار وسایلم را جمع می‌کنم. آن قدر عصبی بودم که دستم می‌لرزد و چند قلمو از دستم بر روی زمین می‌افتد.
چشمانم را محکم بر یکدیگر می‌فشارم و می‌خواهم خم شوم که دستی دخترانه زودتر از من به آن‌ها می‌رسد و بلندشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
لبخند می‌زند و می‌گوید:
- خیلیا به خاطر مشکلاتشون سمتم میان و خب... .
یک قدم جلو آمده و ادامه می‌دهد:
- همشون هم جواب گرفتند.
متعجب و گیج شده می‌گویم:
- روانشناسی؟
یک ابرویش بالا می‌رود و می‌خندد. به بازویم می‌کوبد و می‌گوید:
- نه از اون لحاظ؛ ولی خب، دارویی دارم که دوای هر دردیه پسر.
متعجب نگاهش می‌کنم. دارو؟ منظورش چه بود؟
- منظورت چیه؟ چه دارویی؟
یک قدم دیگر جلو می‌آید و آرام لب می‌زند:
- اون روز من و اون پسره رو دیدی، درسته؟
منظورش را می‌دانستم. در مورد آن روز کنار ماشینش می‌گفت. کنار گوشم گفت:
- اون پسر هم از دارویی که من بهش میدم استفاده می‌کنه.
عقب می‌رود و آرام ادامه می‌دهد:
- همه درداش هم از بین رفته.
کمی کنجکاو شده بودم و حدس‌هایی می‌زدم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و کمی به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
متوجه می‌شوم کسی کنارم جا می‌گیرد. چشمانم را باز می‌کنم و به اردلان که بیخیال در حال چپاندن یک ساندویچ بود، نگاه می‌کنم. نگاهم را که حس می‌کند، سرش را می‌چرخاند و پلاستیک کنارش را سمتم می‌گیرد و با همان دهان پر می‌گوید:
- می‌خوری؟
چهره‌ام کمی درهم می‌شود و می‌گویم:
- نه، مرسی.
شانه بالا انداخته و یک گاز بزرگ دیگر به ساندویچش می‌زند. همیشه عادت داشت سر ساعت ده، دو ساندویچ بخورد. از نظر من این فست‌فودها فقط ضرر به بدنمان می‌زد. با صدایش نگاهم را از دستانم گرفته و به او می‌دهم:
- خیلی تو خودتی.
لبخند تلخی می‌زنم:
- اخلاقم همینه.
سرش را بالا می‌اندازد:
- نه، امروز کلا بدتر شدی. چیزی شده؟ با خانواده دعوات شده؟
زیر لب زمزمه می‌کنم:
- دعوا با خانواده؟
واقعا من دعوایی با خانواده‌ام داشتم؟ چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #34
هواپیما را یک دور چرخاندم و صدای خنده‌ام در سالن پیچید. با تصوری کودکانه، خود را سوار آن هواپیمای قرمز رنگ می‌پنداشتم و در دل آسمان، پروازکنان خود را به ستاره‌های نورانی می‌رساندم و چندین ستاره را از درخت پربار آسمان می‌چیدم.
خنده‌کنان به سمت آشپزخانه رفته و کنار مادرم که در حال شستن ظرف‌ها بود، ایستادم. با ذوق و شوق شروع به صحبت می‌کنم:
- مامان، ببین برات از آسمون ستاره چیدم؟
مادرم؛ اما نیم نگاهی نیز به من نینداخت و همچنان در حال شستن ظرف‌ها بود. با آن ذهن کوچکم فکر کردم؛ شاید متوجه نشده است. دامن بلندش را در دست گرفتم و کشیدم و گفتم:
- مامان، مامان، مامان...
همان‌طور صدایش می‌زدم که با ضرب و عصبانیت دامنش را از دستم کشید و با غضب گفت:
- درد مامان. حناق بگیری پسر، چته؟
خشم در چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #35
پلک‌هایم با ضرب از یکدیگر جدا شده و کمد در مقابلشان قرار می‌گیرد. اتاق رو به تاریکی، باعث می‌شود سریع بلند شوم و نگاهی به اطراف بی‌اندازم. نور کمی که از در بالکن به داخل تابیده می‌شد، نشان می‌داد نزدیک غروب است.
دستم به سمت کلید برق رفته و چراغ‌های پشت تخت را روشن می‌کنم. این‌گونه خیالم راحت‌تر است.
دستی به پیشانی عرق کرده‌ام، می‌کشم. مثل اکثر مواقع، کابوس خواب را از من ربوده بود.
به سمت کمد رفته و با برداشتن حوله تنی‌ام، از اتاق خارج می‌شوم. نور کمی از بالکنِ انتهای راهرو دیده می‌شود و تاریکی را درهم می‌شکند؛ ولی خوب، می‌دانم این دائمی نیست؛ پس سریع چراغ‌های راهرو را روشن می‌کنم. نفس عمیقی کشیده و به سمت حمام قدم برمی‌دارم.
در را باز می‌کنم و به سیاهی مطلق در آن خیره می‌شوم. بالا رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #36
لب‌هایم را محکم بر روی یکدیگر می‌فشارم و ناخن‌هایم را در کف دستانم فرو می‌کنم؛ دستانی که در جیب پالتو کرمی رنگم پنهان شده بودند. نگاهم مداوم در بین دانشجویان، در حرکت است تا کسی را که می‌خواهم بیابم.
نزدیک به ظهر بود و با این حال خورشید در آسمان، قادر نبود سرمای آذرماه را شکست بدهد و گرمای خود را به ما برساند. از سرمای زیاد مجبور به استفاده از کلاه بافتنی کرمی رنگم شده بودم.
با دیدنش، صاف سرجایم می‌ایستم و خیره‌اش می‌شوم؛ او اما متوجه من نبوده و مشغول صحبت با دوستش است؛ با دیدن او، کمی پشیمانی در دلم رخنه می‌کند؛ شاید داشتم عجله می‌کردم. یک قدم عقب می‌روم و نگاهم روی کفش‌های اسپرت سفیدم می‌نشیند. بهتر بود از اینجا می‌رفتم؛ قبل از آن‌که باز فکری به سرم بزند.
خواستم سریع بچرخم که بازویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #37
هیچ چیزی در حیاط نبود و کف آن با سرامیک‌هایی که از خاک به زردی می‌زد، چینی بر روی ابروهایم می‌نشاند. حمید به سمت ساختمان که در سمت چپ حیاط قرار داشت، قدم برداشت. به اجبار دنبالش راه می‌افتم. در زرد و آهنی را باز می‌کند و داخل می‌شود. از پله‌های رو به رو، بالا می‌رویم و در طبقه دوم به سمت در سمت چپ می‌رود. مشغول باز کردن در می‌شود و من نگاهی به چهار در دیگر می‌اندازم. هر کدام از آن درها، نشانه‌ای برای زندگی آدم‌هایی بود که در آغوش گرم خانواده، روز‌هایشان را سپری می‌کردند.
با صدای حمید به خود می‌آیم:
- بیا داخل دیگه.
داخل می‌شوم و در قهوه‌ای چوبی را می‌بندم. نگاهم دور تا دور خانه می‌چرخد. یک سالن ۱۲ متری که یک آشپزخانه اپن دار در ضلع راست آن قرار داشت. دری در ضلع چپ که حدس می‌زدم اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #38
قلبم انگار به یک دره بدون ته، سقوط می‌کند. کم کم داشتم می‌فهمیدم چه غلطی کردم. قرار بود معتاد شوم. معتاد آن پودر لعنتی. تمام صحنه‌های معتادان در تلویزیون جلوی چشمانم رژه می‌روند. من داشتم چه غلطی می‌کردم؟ این درست نبود.
صدای حمید بار دیگر من را از هپروت بیرون می‌کشد:
- هی، آرمان گوشت با منه؟
آب دهانم را قورت می‌دهم و با صدای گرفته‌ای می‌گویم:
- چی گفتی؟
می‌خندد:
- بابا چرا اینقدر پریشونی؟ بار اول کمی سخته، می‌دونم؛ ولی دفعات بعدی خودت پیش‌قدم میشی. لعنتی خیلی فاز خوبی میده.
پلاستیک کنارش را باز می‌کند و چند وسیله بیرون می‌کشد. یک کش، یک سرنگ، یک قاشق، فندک و یک بطری کوچک که از مایع سبز رنگ داخلش، حدس می‌زدم آب‌لیمو باشد. چند اسکناس پونصد تومنی را نیز کنار باقی وسایل می‌‌گذارد.
چشمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #39
یک داروخانه از مقابل چشمانم رد می‌شود. نمی‌دانم چرا؛ ولی پایم به صورت خودکار روی ترمز فشار می‌آورد و مرا مجبور به ایستادن می‌کند. نگاهم از شیشه به تابلو داروخانه شبانه روزی است و قلبم، خود را به دیواره می‌کوبد.
با صدای بوق ماشینی از پشت سر، نگاهم را گرفته و سریع راهنما می‌زنم و پارک می‌کنم. راننده با دشنامی از کنارم می‌گذرد.
سرم را روی فرمان می‌گذارم و نفس عمیقی می‌کشم. داشتم چه غلطی می‌کردم؟ این دودلی داشت مغزم را می‌خورد. می‌خواستم هر راهی را امتحان کنم و حالا جا زده بودم؟ به خاطر ترس؟ به خاطر بزدل بودن؟
چرا هر دفعه یک سازی می‌زدم و سریع تصمیمم را عوض می‌کردم؟ گرفتن یک تصمیم واحد، این قدر سخت بود؟
سرم را از فرمان جدا می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. سریع در را باز می‌کنم و بعد از فشردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #40
سریع بلند شده و همان طور که دست به صورتم می‌کشیدم، به طرف در رفته و کلید برق کنارش را می‌زنم. می‌خواهم در را باز کنم که آستین بالا رفته‌ام، باعث می‌شود همه چیز را به یاد آورم.
با شتاب به پشت سر برمی‌گردم. وسایل پخش شده کنار تخت، مجبورم می‌کند تا باز به سمت تخت رفته و تند‌تند همه وسایل را در پاتختی بی‌اندازم.
همان موقع باز در زده می‌شود. دستی به صورت عرق کرده‌ام می‌کشم. باز نیز به خاطر استرس عرق کرده بودم. به سمت در رفته و بعد چرخاندن یک دور کلید، در را باز می‌کنم. با دیدن دنیا پشت در، اخم‌هایم ناخودآگاه درهم می‌شود. کاملا فراموشش کرده بودم.
با لبخندی بزرگ می‌گوید:
- سلام، خوبی؟
نگاهم را از شلوار تنگ سیاه و بافت آستین بلند سبزش می‌گیرم و به صورتش می‌دهم:
- سلام. ممنون.
چند کیف در دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ❁S.NAJM

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا