- ارسالیها
- 64
- پسندها
- 127
- امتیازها
- 523
- مدالها
- 2
- نویسنده موضوع
- #31
مشغول جمع کردند وسایلم میشوم که با صدای پایی سرم را بلند میکنم. دو تا از پسرای کلاس بودند. یکی از آنها با پوزخند نگاهم میکرد. متعجب نگاهشان میکنم و میگویم:
- چیزی شده؟
کمی جلو میآید و میگوید:
- نه، فقط اومدم با نقاش مشهور آینده، سلام و علیکی کنم.
باز پوزخند میزند و با دوستش از کنارم میگذرند. نیم نگاهی به بقیه میاندازم. بعضیها رفته بودند و بعضیها در حال پچ پچ کردند بودند و هر چند لحظه نیم نگاهی نیز به من میانداختند. از این نگاهها اصلا خوشم نمیآمد. کمی اخم میکنم و عصبیوار وسایلم را جمع میکنم. آن قدر عصبی بودم که دستم میلرزد و چند قلمو از دستم بر روی زمین میافتد.
چشمانم را محکم بر یکدیگر میفشارم و میخواهم خم شوم که دستی دخترانه زودتر از من به آنها میرسد و بلندشان...
- چیزی شده؟
کمی جلو میآید و میگوید:
- نه، فقط اومدم با نقاش مشهور آینده، سلام و علیکی کنم.
باز پوزخند میزند و با دوستش از کنارم میگذرند. نیم نگاهی به بقیه میاندازم. بعضیها رفته بودند و بعضیها در حال پچ پچ کردند بودند و هر چند لحظه نیم نگاهی نیز به من میانداختند. از این نگاهها اصلا خوشم نمیآمد. کمی اخم میکنم و عصبیوار وسایلم را جمع میکنم. آن قدر عصبی بودم که دستم میلرزد و چند قلمو از دستم بر روی زمین میافتد.
چشمانم را محکم بر یکدیگر میفشارم و میخواهم خم شوم که دستی دخترانه زودتر از من به آنها میرسد و بلندشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش