متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مانوی | فاطمه اسمائیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~darya~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 143
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون در مورد رمان؟

  • عالی

    رای 0 0.0%
  • خوب

    رای 0 0.0%
  • بد

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    0

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
چشمانش را بست و اجازه داد خشم تمام قلبش را احاطه کند. این تنها راه بیرون آمدنش بود.
در یک چشم به هم زدن موهایش تماماً سیاه شد. دختر با دیدن این صحنه بازوهایش را رها کرد و با چشمانی درشت شده چند قدم عقب رفت. نگاهش بر روی چشمان بسته دختر افتاد. او چه بود؟ یک جادوگر؟
با صدایی لرزان دوستانش را صدا کرد:
- بچه‌ها؟
مرسیا لگد آخرش را در پهلو هامان نیمه بیهوش فرو کرد و نگاهش را به دوستش داد، طلب‌کار گفت:
- چیه؟
دخترک با انگشتش به لاریسا اشاره کرد. مرسیا بیخیال نگاهش سمت لاریسا برگشت؛ ولی با دیدن موهای یک دست مشکی‌اش، تکانی خورد.
- چه طور ممکنه؟! همین الان موهاش سیاه و سفید بود!
همه با این حرفش به سمت لاریسا برگشتند. با تعجب نگاهش می‌کردند. صورتش سپید و بی‌روح شده و موهایش یک دست سیاه. برای همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
در وسط جنگل سیاه، یک کوه پوشیده از درخت که آبشاری را در خود پنهان کرده بود. آبشاری که فقط یک آبشار نبود! وسیله‌ای برای پنهان کردن یک غار عجیب بود. غاری بلند که در سقفش نمک‌هایی به شکل کلم وجود داشت. در وسط این نمک‌ها، یک سوراخ دایره‌ای شکل که نور خورشید مستقیم از آن رد شده و خود را به یک حوضچه سنگی در وسط غار می‌رساند.
گل‌های نیلوفر سپید‌رنگ، این حوضچه پر از آب را به زیبایی زینت داده بودند.
ریشه‌های درختان در دیواره‌های غار دیده می‌شد و این ریشه‌ها یکی از مواد اولیه ساختن معجون‌هایی عجیب‌وغریب موجودات ساکن این غار تلقی می‌شد.
صدای زمزمه‌های یک موجود در غار می‌پیچد. صدایش اکو شده و زبان عجیبش باعث تعجب موجود پشت سرش می‌شود.
نگاهش بر روی موهای سپید‌رنگش می‌افتد. به خاطر بلند بودن‌شان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
در چشمان مرسیا ناامیدی می‌نشیند و این لاریسا را خوشحال می‌کند.
دستش مشت شده و در صورت مرسیا فرود می‌آورد. مرسیا ناله‌اش بلند می‌شود. از کی تا حالا قدرت آن دختر بچه این‌قدر زیاد شده بود؟
دومین مشت، سومین مشت، چهارمین مشت و... .
اجازه ناله به او نمی‌داد و پشت سر هم با آن صورت خونسردش، به صورتش مشت می‌زد. نمی‌توانست جلوی مشت‌هایش را بگیرد و از زدنش سیر نمی‌شد. تمام صورتش خونین و تقریبا بیهوش شده بود.
صدای ناله مانند هامان شنیده می‌شود.
- لاریسا.
لاریسای پنهان شده صدای هامان را می‌شنود و به غلیان می‌افتد. مشت‌هایش سنگین‌تر می‌شود. انگار حس کرده بود زیاد بیرون نمی‌ماند و باز آن دختر کتک‌خور قرار است، پدیدار شود.
دستی خونین دستش را می‌گیرد. دست فرد را به عقب می‌راند و باز شروع به زدن می‌کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
یک اصطبل بزرگ چوبی که بوی مدفوع اسب‌ها کل فضای آن را گرفته بود. صدای شیهه اسب‌ها هر چند ثانیه یک بار شنیده می‌شد.
لاریسا نگاهش به خون‌های خشکیده بر دستانش، قفل شده و در این وضعیت نگران کاه‌های چسبیده به لباسش نبود.
صدای هامان را از پشت دیوار چوبی کنارش می‌شنود.
- لاریسا خوبی؟
آهی می‌کشد.
- نزدیک بود بکشمش.
صدای آرام هامان را می‌شنود.
- اون تو نبودی، خودتم خوب می‌دونی.
بغض می‌کند.
- ولی تو وجود منه، به اسم من اون کار رو کرد. به خاطر من الان تو این وضعیتیم.
هیچ صدایی از هامان شنیده نمی‌شود. قطره اشکش می‌چکد.
- هامان نزدیک بود قاتل بشم.
- حقش بود لاریسا.
صدایی در مغزش می‌پیچد.
- حقش بود، حقش بود.
دستانش را بر روی گوش‌هایش فشار می‌دهد.
- خفه شو، خفه شو.
صدای متعجب هامان را از پشت دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
نور خورشید چشمانش را می‌زند. مجبور می‌شود آن‌ها را ببندد. سکندری می‌خورد و روی زمین می‌افتد؛ ولی هنوز بازویش میان دست بزرگ مرد جا گرفته بود. بازویش را می‌کشد و او را مجبور به ایستادن می‌کند. زانویش می‌سوزد. حتماً روی سنگ‌ریزه‌ها خراش برداشته بود. بلآخره چشمانش به نور عادت می‌کند.
با جمعیتی از مردم روبه‌رو می‌شود. همه مردم قبیله به خانه سولون برای محاکمه یک دختر بچه آمده بودند.
مرد او را به شدت روی زمین خاکی می‌اندازد. نگاهش اطراف می‌چرخد. روبه‌رویش خانه سولون و پشتش مردم قرار گرفته بودند.
نگاهش روی خانه می‌چرخد. یک خانه که برعکس دیگر خانه‌های قبیله، دو طبقه و دارای بالکنی بزرگ بود. نقش‌ونگارهایی زیبا بر روی دیوارهای آن به چشم می‌آمد. محوطه‌ای بزرگ دورتادور خانه را حصار کشیده بودند.
صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16
همه با بهت و شک نگاهش می‌کنند. این نوع حکمی در ذهن‌شان نمی‌گنجید. سخت‌ترین حکم تبعید فرد بود، نه کشتن!
سولون که تردید را در نگاه مردم می‌بیند، سریع با اخم می‌گوید:
- حکم همون تبعیده. از کشتن خبری نیست.
لاریسا نفس حبس شده‌اش را رها می‌کند. حداقل زنده می‌ماند. بیشترین نگرانی‌اش برای هامان بود. معلوم نبود می‌خواهند چه بر سرش بیاورند؟
همان مرد درشت هیکل به سمتش آمده و بازویش را گرفت و بلند کرد. با نگاهش دنبال مادرش گشت؛ ولی نبود. او نیز رهایش کرده. اشک‌هایش پشت سر هم از این بی‌کسی‌اش روی گونه‌هایش ریخته و کل صورتش را خیس می‌کند؛ ولی این اشک‌ها هیچ کدام برای مردم سنگ‌دل این قبیله، مسبب دلسوزی نمی‌شود. همه بی‌تفاوت نگاهش می‌کنند. حتی برخی‌ها با اخم به او خیره شده و زیر لب نفرینش می‌کنند؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
لاریسا آرام سرش را تکان می‌دهد. ریتا با بغض ادامه می‌دهد:
- یه قبیله نزدیک خودمون وجود داره، زیاد دور نیست. باید خودت رو به اون‌جا برسونی تا زنده بمونی.
دستش را می‌فشارد و ادامه می‌دهد:
- از راه خارج نشو و علامت‌ها رو دنبال کن.
لاریسا سرش را تکان می‌دهد. ریتا با بغض می‌گوید:
- تمشک‌های وحشی زیادی تو جنگله، اونایی که قرمز قرمزن رو نخور، اونا سمی‌اند. اونایی که صورتی‌رنگ‌اند رو بخور.
لاریسا بار دیگر با بغض سرش را تکان می‌دهد. ریتا با بغض می‌گوید:
- یه رازی هست که هیچ‌وقت بهت نگفتم.
لاریسا با تعجب نگاهش کرد. یک راز؟
ریتا دستش را فشرد و گفت:
- تو دختر واقعی من نیستی لاریسا.
لاریسا چشمانش گرد می‌شود. چطور ممکن است؟
ریتا سریع ادامه می‌دهد:
- تو همیشه دختر یکی یه دونه خودم بودی؛ ولی من تو رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

~darya~

رفیق جدید انجمن
سطح
1
 
ارسالی‌ها
64
پسندها
127
امتیازها
523
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
لبان و گلویش خشک شده و معده‌اش از گرسنگی دادش بلند شده بود. بغضی بزرگ در گلویش چنگ انداخت. نمی‌خواست گریه کند. نمی‌خواست ضعیف باشد. صدایی در ذهنش چرخید.
- تو همیشه ضعیفی.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه من ضعیف نیستم، نیستم.
صدا بلندتر شد:
- چرا، تو ضعیفی.
سرش را بلند کرد و داد زد:
- ضعیف نیستم.
خشم را در دلش حس می‌کرد. صدای خنده در سرش بیشتر به این خشم دامن می‌زد. نمی‌توانست جلوی خشمش را بگیرد.
صدای خش‌خش برگ‌های خشکیده، نگاهش را به آن سمت کشاند. چشمانش را ریز کرد. یک خرگوش سفید و تپل را تشخیص داد.
- غذا آماده‌ست لاریسا.
چشمانش درشت می‌شود و نگاهش را از خرگوش می‌گیرد. نه این را دیگر نمی‌توانست تاب بیاورد. کشتن یک‌ موجود زنده؟
- اون غذاست لاریسا، تو نخوریش غذای یه موجود دیگه میشه!
سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا