دفتر آزادنویسی دفتر آزاد نویسی هرج و مرج | مهدیس کاربر انجمن یک رمان

M A H

هنرمند انجمن
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
729
پسندها
10,225
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
  • #2
به نام خدا
آزاد نویسی! تا چشمم به تیترش میفته هر چی کلمه و جمله معلق تو ذهنمه، سقوط می‌کنند.
تا قبلش شاید به هزار تا چیز مختلف فکر کنم ولی تا میام بنویسم قحطی کلمه میاد.
اونم منی که در طول روز این‌قدر به موضوعات واقعی و سناریوهای خیالی فکر می‌کنم که گاهی تپش قلب می‌گیرم.
خب! می‌خوام از بزرگ‌ترین رشته فکریم بنویسم.
تکراری ترین و عجییب ترین موضوع دنیا، عشق!
با این‌که تکراریه اما فرمولش یکی نیست. چقدر کلیشه!
همیشه از بچگی فکر می‌کردم چطوری کسی رو باید پیدا کنم که عاشق که نه، درکم کنه. منظورم عشق بین مرد و زن نیست.
کسی که مثل من، بوی نویه لباس
رژ آلبالویی جدید
عطر متفاوت آدما
صدای قشنگ یه عابر ناشناس
برق چشمای یه نفر و هزاران چیز دیگه، براش مهم باشه.
نه اینکه بخوام شبانه روز به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

M A H

هنرمند انجمن
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
729
پسندها
10,225
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
  • #3
کنارش نشسته بودم که گوشیش رو برداشت تا به اینستاگرام سر بزنه.
رو حساب راحتی که باهاش داشتم، منم همراهش فیلما رو نگاه کردم.
دقایقی که گذشت، من بلند خندیدم، از کاری تعریف کردم، کسی رو نقد کردم و... .
اون عادی و بی واکنش به من، فقط رد می‌کرد.
ازش پرسیدم.
- لایک نمی‌کنی؟ گفت، حمایتم کنید... اون یکی آشنا بودا... .
بدون این‌که نگاهش رو از گوشی برداره، شونه‌ای بالا انداخت و بی خیال جوابم رو داد.
- آمار پیچش بره بالا؟ فروشش بره بالا که فردا روزی منو محل نکنه؟
اولش فکر کردم، شوخیه! ولی اون... .
ماتش شدم! مردمک چشمام روش می‌چرخید و مونده بودم چطوری قانعش کنم.
اون هنوز فیلما رو رد می‌کرد و من یکم ازش فاصله گرفتم. از اون لحظه به بعد حس می‌کردم بوی گند مُرده میده!
گوشم از حرفش سوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M A H

M A H

هنرمند انجمن
سطح
24
 
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
729
پسندها
10,225
امتیازها
28,473
مدال‌ها
39
سن
24
  • #4
از این جا به بعد دیگه نوشته‌ها فرضی‌ند.

- دیگه خلاصه اون روز، چنان صاب کارمون یه حالی بمون داد که نگم برات... .
بی‌آنکه واکنشی به پایان حرفم نشان دهد، به سوسوی چراغ های شهر خیره شده بود و تند تند به سیگارش پُک می‌زد.
از این بالا، تلالو شهر، غرقش کرده بود.
دستم را روی شانه‌اش انداختم.
- بعد از چند وقت، خانم والده اجازه داده با ما بچرخی، اینه رسمش؟
پک آخر را بیشتر حبس کرد و با مکث سیگارش را روی تکه سنگ خاموش کرد.
- اون بنده خدا که حرفی نداره! کارای تمام وقت و نیمه وقتم نمیذاره... .
هنوز بهم نگاه نمی‌کرد.
- بس نیست شبونه روزی کار کردن پیام؟
- با هزار نشد، با عشق ازدواج کردم که یه روزی یه جوجه صدام بزنه بابا، ناشکری نیستا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H

موضوعات مشابه

عقب
بالا