نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاصد ویرانی | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قاصد ویرانی
نام نویسنده:
نسترن جوانمرد
ژانر رمان:
#اجتماعی #معمایی #تراژدی
کد رمان: 5796
ناظر رمان:

❁S.NAJM ❁S.NAJM

خلاصه:
قاصد ویرانی حکایت بازگشت فراز پزشکی موفق به تهران در جستجوی آخرین بازمانده‌ی خانواده‌اش است. اما گذشته‌ای مدفون، او را به دنیایی تاریک می‌کشاند؛ جایی که زنی به نام نیاز و خانواده‌ای مرموز در سایه‌ها زندگی می‌کنند. با ورود کرکس، پرده‌ها کنار می‌روند و حقیقتی کهن، سرنوشت همه را دگرگون می‌کند... .
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,059
پسندها
3,160
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه رمان قاصد ویرانی:

در دل شب‌های بی‌پایان، جایی که سکوت پر از درد است، آدم‌ها در تلاش‌اند تا در میان خاطرات تلخ گذشته، جایی برای آرامش پیدا کنند. اما گذشته همچون سایه‌ای به دنبال آن‌هاست و هر لحظه از زندگی، همچون طوفانی سهمگین، در پی بلعیدن امیدها و آرزوهاست. در این دنیای پر از پیچ و خم، انسان‌ها باید تصمیم بگیرند که آیا از دل ظلمت می‌توان به سوی روشنایی قدم برداشت یا باید در همان تاریکی به جستجوی خود بپردازند.
رازها نه به راحتی فاش می‌شوند و نه به سادگی از بین می‌روند. هر حقیقتی که در دل پنهان است، وقتی آشکار می‌شود، همچون رعدی در آسمان دل، همه‌چیز را زیر و رو می‌کند. در این داستان، هر گام یک نبرد است و هر تصمیم، سرنوشت فردا را رقم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
آن كودكانی كه کتک خورده‌اند، کتک می‌زنند.
كودكانی كه ترسانده شده‌اند، می‌ترسانند.
كودكانی كه تحقير شده‌اند، تحقير می‌كنند.
و آن‌هایی كه روحشان نابود شده، بقيه را نابود می‌كنند.

- آلیس میلر

***

خانه، خاموش و نمور بود. نور زرد و مریض چراغ نیم‌سوز روی دیوارهای دودگرفته موج می‌زد. بوی تند عرق و الکل در هوا معلق بود؛ بویی که در دیوارها نشسته بود، در فرش‌های کهنه، در هر نفسی که در این خانه کشیده می‌شد.
پشت درِ نیمه‌باز اتاق، پسری کوچک نشسته بود. زانوهای باریکش را بغل کرده، پیشانی‌اش را روی آن‌ها تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
موسیقی در هوا پیچیده بود، ریتم تندش دل‌ها را به تپش می‌انداخت و پاها را بی‌اختیار به رقص. نورهای رنگی روی چهره‌های خندان سر می‌خورد، برقی در نگاه‌ها می‌انداخت، سایه‌های متحرک را بر دیوارها می‌رقصاند. صدای خنده‌ها، شوخی‌ها و جرعه‌هایی که به سلامتی بالا می‌رفتند، در هم می‌آمیخت.
فراز همان‌جا، روی مبل نشسته بود. لیوانش را آرام در دست می‌چرخاند، اما حالا لبخندی محو بر گوشه‌ی لبش نشسته بود. نگاهش در میان جمعیت چرخید، روی پاشا که با آن کت مشکی نیمه‌باز و موهای ژل‌زده، وسط سالن ایستاده بود و با شور و هیجان درباره‌ی مسابقه‌ی نوشیدنی بحث می‌کرد. و بعد، ناگهان، صدای پرانرژی عماد، مثل همیشه مسلط و گرم، فضا را شکافت:
- کیک رو بیارین!
تشویق‌های بلند، سالن را به لرزه درآورد. چند خدمتکار، سینی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
کوچه بوی فاضلاب و دود گرفته بود. خانه‌های قدیمی، با دیوارهای ترک‌خورده و رنگ‌ورورفته، در سکوتی سنگین فرو رفته بودند. زنان، در سایه‌ی درهای نیمه‌باز، آهسته با هم پچ‌پچ می‌کردند و هر از گاهی نگاهی پر از سوءظن و کنجکاوی به رهگذران می‌انداختند.
حمید اما بی‌توجه به آن‌ها، قدم‌هایش را تندتر کرد. پلاستیک‌های خرید را در دست فشرد.
نگاهش میان پسربچه‌هایی که وسط کوچه فوتبال بازی می‌کردند چرخید، اما اثری از فراز نبود. ابروهایش در هم رفتند. نفسش را آهسته بیرون داد و به راهش ادامه داد.
مقابل در آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه‌ی مرضیه ایستاد. دستی بالا برد و چند ضربه‌ی محکم زد. لحظه‌ای درنگ کرد، اما کسی در را باز نکرد. اخم‌هایش بیشتر در هم رفتند. ضربه‌ی دیگری نواخت. هنوز دستش پایین نیامده بود که در، با صدای قیژ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
9
 
ارسالی‌ها
191
پسندها
1,323
امتیازها
8,133
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #7
همین یک جمله کافی بود که بغض مرضیه بشکند.
چادرش را روی صورت کشید، نشست و با هق‌هق لرزان گفت:
- داداش، بدبخت شدم... داداش، بیچاره شدم...
حمید لحظه‌ای به او خیره ماند. بعد، پرده‌ی پنجره را کنار زد:
- فراز دایی، برو تو کوچه بازی کن، قربونت برم. دوستات منتظرتن دایی.
پرده را رها کرد و خودش کنار خواهرش روی زمین نشست.
- دردت به جونم مرضیه، چی‌شده؟
مرضیه، با دستان لرزان، صورتش را پوشاند. انگار نمی‌خواست کلماتی که در سرش چرخ می‌زدند را به زبان بیاورد. نفسش شکست.
- نیازم رفت... .
سکوت. حمید تکان نخورد. انگار حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرده بود.
- چی؟
مرضیه، سرش را به دیوار تکیه داد. چشم‌هایش را بست. انگار اگر تاریکی را ببیند، حقیقت را نمی‌بیند.
- پرویز نیازمو گرفت، داداش... .
یک لحظه، فقط یک لحظه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 0, مهمان: 2)

عقب
بالا