• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیکار | مهدیه شکرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahd_iyeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 255
  • کاربران تگ شده هیچ

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پیکار
نام نویسنده:
مهدیه شکرانی
ژانر رمان:
عاشقانه، مافیایی
کد رمان: 5819
ناظر رمان:
پرینز پرینز

خلاصه:
لقبش برازندش بود! همون شیش حرفی که طعمه‌هاش میتونن تو آخرین لحظات عمرشون زمزمه کنن.
یه چیزی بگم بین خودمون بمونه، منم ازش می‌ترسم! مگه میشه از کسی که لقب شیطان رو داره نترسید؟!
و درموردش چی میگن؟ درسته اون وسوست می‌کنه؛ وسوسه برای انجام کارای بد... وسوسه برای بازیکن شدن بازیی که می‌دونه خودش برندست!
مجبور به مبارزه میشی و در آخر...
**********
پیکار: خشونت هدفمند برای تضعیف، چیرگی، یا کشتن طرف مقابل، یا جابجا کردن آن از مکانی است که نمی‌خواهد یا لازم نمی‌داند. به معنی مبارزه هم هست.
 
آخرین ویرایش

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,065
پسندها
3,202
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
سطح
13
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c (1).jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
مبارزه با سرنوشت چیزی بود که یاد گرفته بودم!
فقط منم که می‌تونم از خودم محافظت کنم،
فقط، به خودم می‌تونم اعتماد کنم.
این یه قانون نانوشته بود که تو مغزم حکش کرده بودم و تو بارها بهم ثابتش کردی و بازم، تو تنها کسی بودی که باعث شد فراموشش کنم!
تو برنده‌ی همه‌ی بازی‌هایی بودی که راه انداخته بودی؛ اما انگار یادت رفته بود من، یه زنم! و یه زن هیچ وقت دست از مبارزه بر نمی‌داره حتی اگه کسی که مقابلشِ لوسیفر باشه!.
****
کالیفرنیا_ساعت ۱۰:۱۴

طناب رو دور کمرم محکم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شم. قلبم تند میزد و مطمئن بودم چشم‌هام از شدت هیجان برق میزنه. برای کنترل استرسم ضربه‌ی محکمی به دو طرف صورت یخم زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- شت... آروم باش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
لازم نبود زیاد خودم و تو دردسر بندازم، لپتاپ روی میز بود.
رو صندلی نشستم و چراغ قوه رو خاموش کردم و لپتاپ رو روشن کردم. فلش رو از داخل جیب کاپشن مشکیم درآوردم و بهش وصل کردم.
وسایلی که می‌دونستم به کار میاد رو هیچ وقت داخل کیف نمی‌ذاشتم و همیشه سعی می‌کردم داخل کاپشن و جیبای شلوارم بذارمشون تا اگه گیر افتادم بتونم بدون چیز مزاحمی فرار کنم.
تو این دو هفته‌ای که اینجا بودیم آری تونسته بود مخش رو بزنه و رمز لپتاپ رو پیدا کنه. با اینکه همیشه تو یه هفته کار و تموم می‌کرد اما این دفعه طرف انقدر محتاط بود که کار به دو هفته رسید و اگه فشار من روش نبود همچنان باید منتظر می‌موندم و اصلا هم به روی خودم نمیارم که چون گلوش پیشش گیر کرده بود انقدر طولش می‌داد!.
دستکش‌هام رو برای راحتی کار درآوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
فکر می‌کردم اون، اون؟! پوزخندی به فکرم زدم. اون یه نفر نبود! اونا آدمای عادی نبودن و باید همون موقع که آریانا گفت رفتارای مشکوکی داره بیخیال این پروژه می‌شدیم.
گروهمون تازه اسم به در کرده بود و اگه مثل احمقا اولین پیشنهاد خوبی که بهمون شد و قبول نمی‌کردم یا حداقل قبلش با بچه‌ها مشورت می کردم، شاید تو این وضعیت نبودم‌. نفسم و کلافه بیرون دادم و با حرص به دست چپم نگاه کردم. حالا حتما باید الان و تو این موقعیت درد می‌گرفت؟ سرم و تو دستم گرفتم و محکم فشار دادم‌. حس می‌کردم تو ترافیک گیر کردم و هر لحظه یکی بوق میزد؛ تنها فرقش اینجا بود که تو سرم به جای بوق فکرای مزخرف اعلام حضور می‌کردن.
سرم و محکم به چپ و راست تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم. به جای فکر کردن درمورد چیزی که حتی درموردش مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
قبل از اینکه بپرم یه نگاه به سقف کردم و طناب رو دو سه بار محکم کشیدم تا شل نشده باشه. چند قدم عقب رفتم و بعد با سرعت دویبدم و بدون اینکه تردید کنم پریدم. می‌تونستم صدای جیغم رو که بین فشار هوا گم می‌شد و بشنوم. آدرنالین خونم بالا رفته بود و قلبم تند تند به قفسه‌ی سینم کوبیده می‌شد و بدنم منقبض شده بود. چشمام رو محکم بسته بودم و می‌تونستم حس کنم که با چه سرعتی سمت پایین میرم و اگه جیسون نمی‌تونست نگهم داره... حتی نمی‌خواستم بهش فکر کنم!
آخه با کدوم عقلی همچین کار مهمی رو تنها به جیسون سپردم؟! دقیقا زمانی که حس کردم دارم با زمین یکی میشم محکم به عقب کشیده شدم و چند دور، دوره خودم چرخیدم و در آخر معلق وایسادم.
چشمام رو باز کردم و با نفسی بند اومده خیره آدمایی که از پیاده رو رد می‌شدن شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- به من ربطی نداره.
با گفتنش دوباره بازیش رو شروع کرد. چپ چپ نگاش کردم که منو به چپشم نگرفت. عوضی‌.
اه کشیدم و نفسم و هم زمان بیرون دادم، می‌دونستم آبی ازش گرم نمیشه.
نیک یه عادت خوب یا شایدم بد داشت؛ وقتی یه کاری جدا از نقشه‌ای که داشت اتفاق می‌افتاد، پنج تا ده دقیقه زمان می‌خواست تا هضمش کنه و هر چقدر اتفاق براش غیر منتظره تر باشه همون قدر زمانی بیشتری برای هضمش لازم داشت.
آخه ریختن یه فایل اضافه‌تر، البته اگه تحقیقات و جزییاتی که داخلش بود رو فاکتور بگیرم، قبول کردنش مگه چقدر زمان می‌خواست؟ می‌دونستم حتی اگه بخوابمم بیدارم می‌کرد و مجبورم می‌کرد به حرفاش گوش بدم. کلافه نفسم و بیرون دادم و به جیسون چشم غره رفتم.
اگه قبول می‌کرد الان به جای غصه خوردن خوابیده بودم. چشمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صداش رو بلند کرد و ادامه داد:
- نه بدون اینکه ببینی همون چیزی که می‌خوای یا نه؟ تو اون کوفتی بریزی و مثل روانی ها خودتو از اون ارتفاع بندازی پایین!
چیزی برای گفتن نداشتم. تمام کلماتش درست بودن اما خودشم می‌دونست اگه فقط می‌خواستم مثل خودش و بقیه کارامو انجام بدم هیچ وقت لقب روباه و نمی‌گرفتم.
هیچ وقت هکر نمی‌شدم یا حتی الان گروهی هم نبود!
کسی که نجاتش داد، من بودم. اگه به خاطر همین دیوونه بازی‌هام نبود، الان مرده بود!
تو چشماش خیره شدم و جدی گفتم:
- باشه تو راست میگی، اما یادت نره می‌دونستی چطوری وارد اونجا میشم پس نمی‌تونی بابتش سرزنشم کنی!
خودتم موافق بودی، یادت که نرفته؟
عصبی بود؟ خوب به درک! ناراحته؟ نگرانه؟ اینم به درک!‌ تنها کسی که اینجا چیزیش می‌شد من بودم. از اول قرارمون همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
سه نفری که دردسر بودن و اگه مجبور نبودم... کلافه نفسم و بیرون دادم. آریانا و جیسون اگه ازم خسته شده بودن برام اهمیتی نداشت. اما نیک نباید این حرف و میزد. زمانی که تا خرخره تو قرض بود و من مجبور بودم بدهیش رو هر جور شده جور کنم، اصلا مشکلی نداشت! اما الان؟ شدم روانی؟!
شاید کارام ریسک زیادی داشت اما منم معتاد همین بودم، تجربه‌ی اون حس ترس و هیجانی که داشت. درست مثل معتادی که با یه بار کشیدن مواد و رفتن طعمش زیر دندونش، وَ با حس کردن حس و حالی که بهش دست میده؛ دیگه نمی‌تونست ازش بگذره، منم نمی‌تونستم از اون حس بگذرم‌.
چند ساعتی و قدم زدم و در نهایت وقتی آروم شدم، برگشتم‌‌. با اینکه هنوز برای خوابیدن زود بود اما حدس میزدم به خاطر خستگی خواب باشن.
حتما آری هم تا الان رسیده بود و یه چیزی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mahd_iyeh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
48
پسندها
314
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
حالا که خیالم راحت شده بود و شکمم سیر، چشمام وزن گرفته بودن. کش و قوسی به بدنم دادم و خسته فایل اضافه رو پاک کردم و اطلاعات رو به اکانت خودم فرستادم.
یه جورایی از اینکه درموردش به بقیه گفته بودم پشیمون شده بودم. حداقلش اگه کسی دنبال فایل میومد خیالم راحت بود که بلایی سرشون نمیاد.
لپتاپ و خاموش کردم و سمت اتاق رفتم و همزمان که خمیازه می‌کشیدم موهام رو از شره کش راحت کردم و آزاد دورم ریختم‌‌. آری نیومده همه اتاق و بهم ریخته بود و وسایلاش و هر جایی که خالی دیده انداخته بود. اونقدر خسته بودم که حتی حال نداشتم تو ذهنم حرف بارش کنم. بدون عوض کردن لباسام خودم رو روی تخت یه نفره انداختم و خوابیدم.
نمی‌دونم ساعت چند بود یا اصلا چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای پچ پچ چند نفر از خواب بیدار شدم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا