- تاریخ ثبتنام
- 17/2/24
- ارسالیها
- 74
- پسندها
- 1,384
- امتیازها
- 7,848
- مدالها
- 7
- سن
- 19
سطح
8
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #1

نگاه او با همه متفاوت بود. نه شبیه علیرضا بود و نه شبیه بردیا. تنها متاهل فروشگاه بود. متاهلی که نگاهش از مجردها بیشتر به این طرف و آن طرف میپرید. مشتریهای خانم را با توجه به اندام و چهرهشان تحویل میگرفت و با مشتریهای مرد با اخم صحبت میکرد یا آنها را به بقیه واگذار میکرد.
در این دو هفته که از آمدنش میگذشت، بردیا و علیرضا را کمتر میدیدم. من بودم و ریحانه و اویی که بیست و چهار ساعته در پاساژ حضور داشت.
ریحانه خمیازهکشان سر روی کانتر گذاشته بود و زیر لب از کمبود مشتری ناشی از بالاتر رفتن قیمت دلار غر غر میکرد.
- راستی...فکر کنم بردیا و سایه دوباره برگشتن بهم. بعد اون روز که بردیا رفت...
در این دو هفته که از آمدنش میگذشت، بردیا و علیرضا را کمتر میدیدم. من بودم و ریحانه و اویی که بیست و چهار ساعته در پاساژ حضور داشت.
ریحانه خمیازهکشان سر روی کانتر گذاشته بود و زیر لب از کمبود مشتری ناشی از بالاتر رفتن قیمت دلار غر غر میکرد.
- راستی...فکر کنم بردیا و سایه دوباره برگشتن بهم. بعد اون روز که بردیا رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر