داستان کودک داستان کودک حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش... | ستاره افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع setarehafshar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 329
  • کاربران تگ شده هیچ

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 82
ناظر: asi" asi"

نام داستان کودک: حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش...

نویسنده: ستاره افشار

ژانر: اجتماعی

مناسب برای: سنین مثبت 12 سال

جنسیت: همه

خلاصه:

گاهی قلب‌های کوچیک، پر از احساس‌هایی می‌شه که حتی خودمون هم نمی‌دونیم از کجا اومدن. حسنی هم یکی از اون دل‌های کوچولو بود که با اومدن خواهرش، یه عالمه فکرهای غمگین توی ذهنش سبز شد. اما آیا این غم‌ها واقعی بودن؟ یا فقط یه حسادت کودکانه بود؟
در این داستان، با حسنی همراه می‌شیم تا یاد بگیریم که عشق، مهربونی و شناخت، می‌تونن دل‌های کوچک رو از غم خالی کنن و جای اون، یه گل خوشبو از محبت بکارن. این داستان قصه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AROOS MORDE

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
2,113
پسندها
24,128
امتیازها
46,373
مدال‌ها
27
سن
22
سطح
30
 
  • #2
داستان_کودک.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : AROOS MORDE
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش...

سلام سلام بچه ها
عزیزا و خوشگلا
قصه دارم براتون
یه قصه از یه نادون

( شاعر: ستاره افشار )
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
یادتون میاد؟
ناخن بلند، موی بلند، صورت کثیف
واه و واه و واه؟
اما تو قصه ی ما
حسنی دیگه کثیف نبود
زشت نبود
حسنی ما تمیز بود
تپل بود و مپل بود
صورتش مثل ماه بود
اما توی دل اون غصه بود
غصه پر از قصه بود
قصه از این قرار بود:

( شاعر: ستاره افشار )
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
قصه از این قرار بود:

حسنی ما با به دنیا اومدن خواهر کوچکش حسابی دلخور شده بود! ابروهایش در هم رفته بود و توی دل کوچولوش، کلی غرغر می‌کرد: «چرا این وروجک اومده؟ من که مامان و بابا رو دوست داشتم، اینو از کجا آوردن؟ چرا مامانش نمیاد ببرتش؟»
تمام غم عالم به دلش نشسته بود. چنان بغ و بادی کرده بود که انگاری چه اتفاق بدی افتاده و بقیه بی خبرن.
انگار همه‌ی غصه‌های دنیا توی دلش جمع شده بودند. آن‌قدر اخم کرده بود که انگار یک عالمه ابر خاکستری توی دلش جا خوش کرده‌اند و می‌خواهند بارانِ غم ببارانند.
هر وقت دوستاش می‌دیدنش، با شوخی می‌گفتن: «چیه حسنی؟ کشتی‌هات غرق شدن؟»
اما حسنی هیچ جوابی نمی‌داد، فقط با قیافه‌ی گرفته، دستاشو توی جیبش فرو می‌برد و راهشو می‌کشید و می‌رفت.
توی خونه همه شاد بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بعد از چند روز خونه، کم‌کم آروم شد. دیگه خبری از جشن و سروصدا نبود. اما حسنی هنوز غمگین بود! مثل یه ابر سیاه، دلش گرفته بود.حسنی شده بود پوست و استخون! غذا نمی‌خورد، بازی نمی‌کرد، فقط یه گوشه می‌نشست، اخم‌هاشو توی هم کرده بود، انگار حتی با دل کوچولوی خودش هم قهر کرده بود.
مامانش که حالا حالش بهتر شده بود، با دقت به حسنی نگاه می‌کرد. دید که پسر کوچولوش روز به روز لاغرتر می‌شه، هیچی نمی‌خوره، هیچی نمی‌گه، انگار یه کوه غصه توی دلش جمع شده!
مامان حسنی پیش خودش فکر کرد: «خب معلومه! حسنی هنوز نتونسته با اومدن خواهرش کنار بیاد. باید بهش زمان بدم.» اما یه چیزی رو نمی‌دونست... اون نمی دونست که حسنی یه درخت توی دلش کاشته. نه یه درخت معمولی! یه درخت بزرگ و سیاه از حس بدی که به خواهرش داشت. هر لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
چند روز گذشت، اما حسنی هنوز تو دلش یه عالمه غصه داشت. هر بار که خواهر کوچولو رو می‌دید، اخم‌هاشو توی هم می‌کرد و تو دلش غر می‌زد: «چرا اومدی؟ چرا جای منو گرفتی؟! مامانم منو دوست داشت، مگه من براش کافی نبودم؟»
مامان حسنی که حالا بیشتر حواسش به حسنی بود، یواشکی نگاهش کرد. دید که یسر کوچولوش سرشو بلند کرده و با چشم‌های پر از اشک بهش زل زده.
حسنی با گریه به مادرش گفت: «من پسر بدی بودم؟ زیاد پفک خواستم؟ اسباب‌بازی خواستم؟ دیگه نمی‌خوام… تورو خدا ببرش، بده به مامانش، من دوستش ندارم!»
مامان که دلش برای حسنی سوخت، سمت حسنی اومد، محکم بغلش کرد و گفت: «بیا با هم نگاهش کنیم، یه کاری کنیم که دلت آروم بشه.»
حسنی که گریه اش بند آمده بود با اخم به مادرش نگاه کرد،
مامان آرام گفت: «ببین چقدر کوچیکه! حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
حسنی که اصرار داشت از بغل مادرش پایین بیاید، با حالتی زیرکانه گفت: می خوام برم با بچه ها بازی کنم
مادر به ناچار او را زمین گذاشت و با لبخند کم رنگی گفت: باشه عزیزم، برو اما مراقب خودت باشی، ها؟»
حسنی موذیانه اخم هایش را بیشتر کرد و گفت:«نمیخوام مامان، من این وروجک رو دوستش ندارم، ازش بدم میاد!»
بعد مثل باد دوید و از اتاق بیرون رفت. مامان حسنی نفسش رو حبس کرد، به در نگاه کرد و آهی کشید. باورش نمی شد که حسنی تا این حد از خواهر کوچیکش دلگیر باشه.
بعد از کلی بازی، حسنی بی‌حرف به خونه برگشت، بالشتش رو برداشت و گوشه‌ای از سالن، آرام و بی‌صدا خوابید.
شب شد، بابای حسنی از راه رسید. نگاهش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بابای حسنی که اشتیاق همسرش را برای شنیدن پیشنهادش دید گفت: فردا به بهانه ی خرید تنهاشون بذار و پشت در خونه پنهون شو.
بذار ببینیم حسنی تنهایی چکار میکنه، اگر خواست کار خطرناکی کنه اعلام حضور کن و جلوشو بگیر. اینجور متوجه میشیم که تنفر حسنی واقعیه یا فقط بخاطر حسادتشه.
زن جوان با حرکت سر گفته ی شوهرشو تایید کرد.
صبح که شد بعد از رفتن بابای حسنی ،مامان حسنی تصمیم گرفته بود که پیشنهاد همسرش را عملی کند.
خورشید کم‌کم تا نیمه‌های اتاق پهن شده بود. حسنی با یک خمیازه‌ی کش‌دار، دست‌هاش را بالا برد، کش و قوسی به بدنش داد و از جایش بلند شد.
مامان حسنی که چادرش را سر کرده بود، با لحنی مهربان گفت: «حسنی جون، من میرم خرید. مراقب خواهرت باش، باشه؟ تنهاش نذاری‌ها! اگه گریه کرد، شیشه‌ی شیرش کنار تختشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد با بی‌تفاوتی گوشه‌ی دیگری از اتاق نشست، زانوهایش را در بغل گرفت و آهی کشید.ادایی در آورد و گفت:اینقدر گریه کن که بمیری، دلت میخواد بزنمت بیشتر گریه کنی؟
همین‌طور که از گریه ی خواهرش کلافه گوشه ی اتاق نشسته بود، ناگهان چشمش به چیزی افتاد... یک سوسک!
سوسک آرام آرام از بالای تخت داشت به سمت خواهر کوچولو نزدیک می‌شد. حسنی جا خورد، سریع بلند شد، به سمت تخت رفت، خواهر کوچولو را در بغل گرفت و او را در گوشه‌ی دیگری از تخت خواباند.
بعد، کفشش را برداشت و با حرکتی سریع سوسک را کشت!
تق! تق!
خواهر کوچولو گریه اش بند آمد، از صدای کفش ذوق کرد، چشم‌هایش برق زد و جیغی از خوشحالی کشید! حسنی که خود را قهرمان می‌دید، فکر کرد خواهر کوچولو برای شجاعت او ذوق کرده است. لبخند بزرگی زد و گفت: «دیدی کشتمش؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا