داستان کودک داستان کودک حسنی دیگه کثیف نبود اما دلش... | ستاره افشار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع setarehafshar
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 331
  • کاربران تگ شده هیچ

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
حسنی وروجک را محکم‌تر بغل گرفت و با قاطعیت گفت: «نمی‌خوام خواهر مرتضی بشه! می خوام خواهر خودم بشه، نمی‌ذارم ببردش!»
مامان لبخندی زد، حسنی و خواهر کوچولوش را در آغوش گرفت، بوسی*د و با مهربانی گفت: «باشه عزیزم، هر چی پسر گلم بگه.وروجک خواهر پسر منه، نمی‌دیمش به کسی.»
سپس با لبخند ادامه داد: اسم وروجک رو که نمیشه روش بذاریم به نظرت چه اسمی براش انتخاب کنیم؟
حسنی،خواهر کوچولوش رو با عشق توی بغل گرفت و با هیجان گفت: «اسمش؟ بذار فکر کنم!»
خواهر کوچولو با چشمای درشتش به برادرش نگاه کرد و لبخندی کوچک زد، انگار منتظر بود تا یه اسم قشنگ بگیره.
مامان با خنده گفت: «خب حسنی جون، یه اسمی بگو که هم بامزه باشه، هم قشنگ!»
حسنی یه کم فکر کرد، دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

setarehafshar

طراح ازمایشی
طراح ازمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2/10/22
ارسالی‌ها
36
پسندها
33
امتیازها
53
سن
30
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مامان حسنی خندید و گفت: «چه اسم قشنگی! حالا که اسمش رو گذاشتی، باید مثل یه داداش خوب ازش مراقبت کنی، ها؟»
حسنی با جدیت سرش رو تکون داد و گفت: «آره! من داداششم! از این به بعد مواظبش هستم.»
نقل کوچولو با چشمای گرد و براقش به حسنی نگاه کرد و دست کوچولوش رو تکون داد، انگار داشت با برادرش خوشحالی می‌کرد.
همون لحظه، بابای حسنی وارد خانه شد و با تعجب به اون‌ها نگاه کرد. لبخندی زد و گفت: «وای! انگار یه اتفاق مهم افتاده! حالا دیگه حسنی، یه داداش واقعی شده؟»
حسنی سرش رو بالا گرفت و گفت: «آره بابا! من قهرمانم! از نقلِ کوچولو مراقبت می‌کنم!»
بابا خندید و گفت: «پس بیا جشن بگیریم! امشب برای داداش قهرمان و خواهر کوچولوش یه شام خوشمزه درست می‌کنیم!»
مامان هم با خوشحالی گفت: «آره! یه جشن کوچیک برای داداش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا