داستان کوتاه حضور تو | علی سلطانی

"Taraneh"

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,697
پسندها
13,125
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
#داستان_کوتاه

نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم،
درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم،
یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی
لای موهاش از بین انگشت های دستت؛
هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد.
قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟
توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟
میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم،
ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه
هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن!
گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد،
یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام،
گفت یه سوال دارم ..
سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟
گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Madhklf

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا