اعتراف می کنم اکثر حرف ها و شعار هایم فقط ادعایی بیش نیستند...
قبلا گمان می بردم حقیقت دارد و لاف نمی زنم...
اما حالا که چشمانم باز شده اند فهمیدم نه فقط لاف است و بس!...
اعتراف می کنم که افسرده شدم و دیگر آن دختر پر هیجان نیستم...
اعتراف می کنم دختر بی عرضه ای هستم و می خواهم هرگز به فردی که دوسش دارم حرفی زنم و ادعا کنم دوسش ندارم...
اعتراف می کنم دیگر عفت کلام ندارم...
دیگر لحظاتم را با بی حواسی خدا می گذرانم و از این بابت عجیب ناراحتم...
اعتراف می کنم اول دبیرستان که بودم با پسر همسایمون دعوام شد. میدونستم که روز قبل رفته واکسن زده. زنگ زدم خونشون گفتم آقای احسان ...؟ 17 ساله؟ نام پدر...؟هستید؟ دیروز واکسن هپاتیت زدید؟
با تعجب گفت: بله!
آقا منم گفتم: "اشتباه شده واکسنی که دیروز زدید تا 48 ساعت دیگه باعث بروز علائمی می شه که باید تحت مراقبت باشید مثل حمله های قلبی یا تنفسی"!
بنده خدا از ترس از حال رفت و نیم ساعت بعدش با آمبولانس بردنش بیمارستان ...
هنوزم عذاب وجدان دارم!
اعتراف ميكنم وقتي تصميم مسمم ميگيرم ك شروع كنم درس بخونم
به ياد گرسنگان سومالي و مردم جنگ زده سوريه و كارگران افغانستان و ... ميوفتم
يهو ميبينم اخر شبه ميخوابم:///