یک درخت می تواند بستنی باشد باطعم طالبی
ماه یک تخم مرغ آپز
افتاب سیب زمینی پوست کنده
سنگ فرش ها شیرینی،
با طرح های مختلف و خوشمزه
ابرها می توانند یک بشقاب برنج باشند
آدم ها همین طور
تنها به شرطی که کاملا بی پول باشی
و گرسنه در خیابان قدم بزنی!
تنها دلیلی که با خدا دوست نیست
به گذشته های دور برمیگردد
اینکه
خانواده شش نفره ما
در اتاق کوچکی زندگی می کرد
و خدا که تنها بود
خانه اش از خانه ی ما بزرگتر بود ...
نکبت در زمین
نکبت در زمان
نکبت در هوا
نکبت در صدا
نکبت در سکوت
.
.
.
در این گسترهی کارتنخوابیها
و کودکان خیابانی،
نفت هم بوی نکبت میدهد.
.
.
.
دیگر نمیتوانم بنویسم ...
دود دارد نفس شعرم را میبرد.
دنیا میدان مسابقه نامردی ها است
و حقارت بشریت
دستان سرد [کودکان کار] در برف روزگار
می لرزند به انتظار سکه ای
چشمان ماتم زده مادران به گور فرزند
ودنیا
عجب حقارتی را به دوش میکشد
دلم می خواست
هر چه فقر توی دنیاست
می کشاندم به پای چوبه دار...!
دستور قتل عام غمها را
مــی دادم بـه آدمـها!
دلم می خواست
به دختران سر چهارراها،اسب سفیدی می دادم
تا دیگر منتظر شاهزاده نمانند
دلم می خواست
به خواب کودکان کار
بادبادک و فرفره و باد،هدیه می کردم!
دلم می خواست
به سربازان،دستور آتش بس می دادم،
و جنگ را به مغز بی انصافان و ظالمان می فرستادم
تا هر چه می خواهد،آتش به بپا کند