فرزند ایران رها شده در خیابان تا چه زمان؟
خریدار سرگردانی تو باشم!
در معبر مردمی که
معصومیت دستهای کوچکت را
پس می زنند!
و در انتخاب بزرگ [رای] به دستهایی می دهند
که در طول سالها ، مچاله شان می کند.
کودکان دست فروش
باری دارند به دوش
انگار که جملگی شان
بزرگ شده اند به هوش
یک شب راحت ندارند
بالین آسایش سر بزارند
تشنه اند و گاه آنها
مشکی پر از آب ندارند
هر شب شاید گشنگی
مهمان باشد بر آنان
رمق و طاقت ایستادن ندارند
کاش که جایی داشتن بهر نشستن
ولیکن چار پایه ای ندارند
همیشه در سفر در خیابان
مثل مرغ و قناری لانه ندارند
میون این همه اسباب بازی
یه دونه فرفره نصیب ندارند
اگر گرسنه و تشنه بمونند
اجازه خوردن ندارند
می بینم در انتظار
نشسته اند قطار قطار
حقیقت تلخی است این
داستان غمناکی است این
کودکان دست فروش
استعداد دارند و هوش
مثل کودکان من
باهوشند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
خنده بر هر درد بی درمان دواست این درست...
[لیک آن کودک که فقر،
جابه جا منزل به منزل ،
دشنه اش بر پشت اوست
خنده آیا می تواند کرد...؟]
دوایش پیشکش!
کودک این مرز و بوم،
آرزوهایت چه شد..؟
خیل رویاهای رنگین ات چه شد..؟
بر سکوت سرد خاک،
می سپارم دست های خالی ات را،
با دلی لبریز درد...
رفتی اما شهر بی تو،
خنده های از سر شوقی ندارد
آسمان سرزمینم دیگر،
حسرت باران ندارد...
پیچش سنگین درد است و زمین سرد است و سرد... ...
چشم من خيس از گريه کودک بيچاره فقر که زمانش پي نان بهر بيچارگي ايام ميگردد و تصور ميکند او در خيالش تنها که خورد تکه ناني با دل خوش
وصف تنهايي او ز بر حادثه شهر مي آيد که تمامش کفر است
مردم شهر به طمع ميزنند چنگ به اموال خدا ميدهند فهش به مخلوق خدا
مردم شهر ندارند حسي به تمناي کودک ژوليده زجر که تمام عمرش با کاسه صبر به گدايي محبت ميگردد
ما چه هستيم
[ انسان اشرف مخلوقات ]
کاش خدا در اين بهت خيال بزند رنگي سبز به همه آشفتگي...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
سر چهارراه
در هجوم [مردم بیدل!]
دل توی دلش نیست دخترک
و گل میفروشد
به قیمت یک قطره اشک
و کسی خریدار نگاه محبت بارش نیست
کاش میفهمیدند
درد دلش را
[مردم بیدل]
میدانید...
ما دلمان از سنگ نیست؛
چشمهی اشکمان خشک نشده؛
قشنگیها در معرض دیدمان نیستند.
ما فقط عادت کردهایم!
عادتِ زشتِ بیخیالی، در برابرِ مظلومانه ترین نگاه های زمین!