صدا از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله قدیمی گذشت...
و کودکی ام را غمگین کرد...
کودک بلند شد و قایق کاغذی را بر اب انداخت
او حرفت را می فهمید
سوار شد
اب ها به اینده رفتند
همه جا دست بردم به شعر و زمان را مثل نخی نازک بیرون کشیدم...
رازهای تسبیح ریختند
من..تو...کودکی...قایق کاغذی...نوح...اینده...
تو را با کودکی ام سوار قایق کاغذی کردم،بعد با نوح در انتظار طوفان قدم زدم!