متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون و دلنوشته‌ها ⊰| چند لحظه لطفا |⊱

  • نویسنده موضوع R_MāN'8
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 568
  • بازدیدها 16,743
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #391
آدم، با کسی در زندگی‌های قبلی دم‌خور بوده
بعد از او جدا شده! هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد. وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می‌تواند ولش کند؟! اولش دوتا گیاه به هم پیچیده بوده‌اند که یکیش پژمرده. در «زندگی بعدی» دوتا مرغِ مهاجر بوده‌اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده‌اند همدیگر را گم کرده‌اند. در زندگی بعد دوتا آهوی دل‌آشنا بوده‌اند که یکی را صیاد شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده! بعد دوتا پدر و دختر، بعد دوتا خواهر و برادر. و آخرش به هم می‌رسند. چطور همدیگر را ول کنند...
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #392
بهم گفت به خاطر تو زیاد با خودم جنگیدم. بگو ببینم تو تا حالا با خودت جنگیدی؟! تا حالا نشستی رو به روی آینه خودت رو نابود کنی؟! تو دلت از کسی بت ساختی که هیچ وقت نتونی خرابش کنی؟ اسلحه ت رو دادی دست کسی تا بهت شلیک کنه؟
تا حالا برای نفس کشیدن کسی مُردی؟ من مُردم... من از ترس اینکه به جای من کنار یکی دیگه نفس بکشی هزار بار مُردم. بهم گفت خیلی وقتا مثل یه قاتل بی رحم نشستم و احساساتم رو کشتم. خاطره هات رو کشتم ولی من جنگم با خودم بود نه با تو... پس فقط خودم زخمی می شدم ، پس فقط خودم اسیرت می شدم. بهم گفت می ترسم از روزی که تو به خاطر یکی با خودت بجنگی. ولی می جنگی. هر آدمی تو زندگیش بالاخره با خودش می جنگه. بالاخره خودش به روح و احساسش صدمه می زنه.‌ بالاخره اسیر میشه. بهم گفت من با خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #393
دلبستگی اعتياد مياره.
اينو از همون لحظه‌ای كه حس می‌كنی کسی بايد باشه و نيست می‌شه فهميد، فقط بديش اينه كه خودت وقتی متوجه می‌شی كه كار از كار گذشته.
يه روزی كه خيلی ديره، می‌فهمی اعتياد به دوست داشتن، نه می‌كُشتت كه راحت بشی، نه كمپ داره تا ترك كنی. فقط مثل شمع می‌سوزونتت كه آب بشی.
يه روزی كه خيلی ديره، سرت رو می‌گيری توی دوتا دستت و به اين فكر می‌كنی كه چطور بعضيا آفريده می‌شن كه شبانه روز دوست داشته بشن، به اين فكر می‌كنی كه چرا به دنيا اومدی كه ديده نشی؟

به كی بگی؟ يه روزی كه نمی‌دونی كـِي بود، با پای خودت رفتی تا توی دنيای يكی ديگه گم بشی. تلخه كه بفهمی هيچ‌كدوم از اين راهها برای رسيدن نبودن. تلخه كه بفهمی، وقتی برگردی بايد حرفات رو به خودت بزنی.

گاهی يه حرفايی رو نمی‌شه زد.
يه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #394
يك روز آرزو كردم زودتر بزرگ شوم، كه كفش هايم پاشنه هاي بلند داشته باشد و ديگر جوراب هاي سفيد تور دار و جوراب شلواري هاي عروسكي نپوشم، دلم مي خواست بزرگ شوم تا دستم به كابينت هاي بالاي آشپزخانه برسد، بتوانم غذا درست كنم و وقتي از خيابان رد مي شوم مادرم دستم را نگيرد، فكر مي كردم بزرگ مي شوم و دنيا سرزمين كوچكي ست پر از شادي و من موهايم را به باد مي دهم ، رژ لب هاي مادرم را مي زنم و عشق را تجربه مي كنم، همان عشقي كه بين صفحات رمان ها و داستان ها مي چرخيد، حالا من بزرگ شده ام، تعدادي كفش پاشنه بلند دارم، هنوز دستم به كابينت هاي بالاي اشپزخانه كمابيش نمي رسد اما يك أجاق گاز براي خودم دارم، حالا من دست مادرم را مي گيرم و او را از خيابان ها رد مي كنم، موهايم را به هر رنگي در مي آورم و اشك هايم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #395
گفت تو مقصری!
هروقت خواست بودی، هر وقت نخواست بودی، تو هميشه بودی... يه وقتا بايد بری تا قدر بودنتو بدونه...
نگاش كردم لبخند زدم.
آروم گفتم :
وقتی بدونی دنبالت نمياد نميری! چون نميخوای باورت عوض شه، نميخوای از دستش بدی!
بهش گفتم وقتی بدونی كه اگر بری همه چيز تموم ميشه هيچوقت نميری... چون از تموم شدن ميترسی... در اصل از نبودنش ميترسی...
 
امضا : NEGIN_R

NEGIN_R

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
1,794
پسندها
63,557
امتیازها
77,373
مدال‌ها
33
سن
27
  • #396
من فکر میکنم هر کدوم‌ از ما درونمون حداقل یکی از شخصیت‌های قصه‌های معروف رو داریم! مثلا کیه که از قصه‌ی شازده کوچولو خوشش نیاد؟ میدونی چرا اینقدر دوسش داریم؟ شاید چون هممون عمیقا میدونیم توی این سیاره تنهاییم. همه درونشون با این تنهایی آشنا هستن و تلاش میکنن وزنش رو بندازن رو دوش یه گل لاغر مردنی و عمیقاً غم چهل و سه بار تماشا کردن غروب رو میفهمن! من آدمی رو میشناسم که با قصه‌ی سیندرلا گریه میکنه. چون پشت تمام موش‌های احمق و فرشته‌های مهربون قصه، قصه‌ی سیندرلا، سیندرلای درونش رو بیدار میکنه و یاد تمام ظلم‌هایی که توی خونه بهش شده میفته. این ناقوس توی عکس من رو یاد گوژپشت نوتردام انداخت. من عاشق گوژپشت نوتردامم! عمیقاً غم موجود ترسناک مهربونی رو میفهمم که در تاریکی صدای ناقوس کلیسای مردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : NEGIN_R

☆^دوستدار_زندگی^☆

مدیر بازنشسته
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,389
پسندها
31,876
امتیازها
69,173
مدال‌ها
5
  • #397

ﺗﻮﻯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺍﯾﻨﻮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ،
ﺍﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ
ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ، ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ
ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻭﻧﻢ ﻧﻪ ﯾﮑﯽ، ﻧﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ! ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻡ، ﺁﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ!!!

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺧﻢﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ
ﻧﺪﺍﺷﺖ..!!
ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ، ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ، ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺁﻭﺭ
ﻫﻢ ﺑﻮﺩ...!
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺭ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺭﻭ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆^دوستدار_زندگی^☆

☆^دوستدار_زندگی^☆

مدیر بازنشسته
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,389
پسندها
31,876
امتیازها
69,173
مدال‌ها
5
  • #398
برای کسی بسوز که برای خاموش کردنت از اشکش مایه بزاره...
 
امضا : ☆^دوستدار_زندگی^☆

☆^دوستدار_زندگی^☆

مدیر بازنشسته
سطح
6
 
ارسالی‌ها
1,389
پسندها
31,876
امتیازها
69,173
مدال‌ها
5
  • #399
به قفسه سينم مشت كوبيدم گفتم نكنه واقعا عاشقت شدم! نكنه واقعا! با خودم مي گفتم نه نميشه توهم زدم؛گفتم نه عشق خوب نيس همين دوست معمولي باشيم! يهو دلم قانع نشد دلم قانع نشد واقعا! دستام يخ زده بود قلبم داشت سينمو سوراخ ميكرد گفتم جلوشو ميگيرم اما هيچوقت نتونستم!هيچوقت
ببين تو خوب بوديا! تو خيلي خوب بودي؛باور كن! تو خيلي خوب بودي! تو خوب بودي هَمه چي خوب بود هيچوقت ازم دلگير نميشدي هيچوقت عصبي نبودي!
اصن ببين نميدونم بايد چجوري توصيفش كنم واي زندگي باتو رويا بود! رويايي بود! افسانه بود! فك ميكردم خوابم ولي بيدار بودم نميدونم واقعا! نميدونم!

:)​
 
امضا : ☆^دوستدار_زندگی^☆

AybA.bA

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
13
پسندها
666
امتیازها
3,590
  • #400
خطرناک ترین آدم آدمی که وقتی دیالوگ کیمیاگر انگلیسی رو تو کتاب کیمیاگر که در جواب پسر که ازش پرسیده چرا اسلحه با خودت حمل می کنی و می گه "چون اینطوری می تونم به مردم اعتماد کنم " رو می خونه هیچ درکی نمی تونه ازش داشته باشه -____-
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا