متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مسابقات نظرسنجی مسابقه رمان نویسی × آذر ماه 1397 | انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,700
  • کاربران تگ شده هیچ

رمان مورد پسند شما


  • مجموع رای دهندگان
    72
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام پروردگار قلم

سلام به شما
دوستان گلم طبق قرارمون پونزده اذر نظرسنجی مسابقه رمان نویسی گذاشته شد


قبل از هزچیز:از تمام خوش قلم های عزیزی که توی مسابقم شرکت کردن تشکر میکنم و براشون ارزوی موفقیت دارم

نوشته ها بنابر زمانی که شما عزیزان به خصوصی بنده ارسال کردید گذاشته میشود
یک سری از دوستا کمتر از پنج پارت ارسال کردن ولی رمانشون رو توی نظرسنجی گذاشتم


توجه ویژه:[FONT=trebuchet...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #2
رمان اول



خلاصه داستان درباره دختری به اسم فاطمه است دختری شاد که اتفاقی که برای خودش و خانواده اش میافته زندگی شو دگرگون میکنه و...

پارت اول
جلوی آینه واستاده بودم داشتم خودمو مرتب میکردم موهای مشکی بلندم رو شونه زدم وبا کلیپس بالای سرم جمع کردم یه کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم ابروهامو مرتب کردم مغنعه ام رو پوشیدم و یه لبخند به چهره دخترونم زدم و راهی مدرسه شدم پیش دانشگاهی میخوندم مدرسم از خونمون دو ایستگاه فاصله داشت برا همین همیشه با ماشین میرفتم
من بر عکس خیلی از دخترا حوصله اتوبوس سوار شدن و نداشتم و با تاکسی میرفتم اون روز هم بغل خیابون منتظر تاکسی بودم دیدم دیرم شده تاکسی خطی نیومد برا همین سوار یه پراید سفید شدم عقب ماشین دو تا خانوم بودن منم بغل دست اونا نشستم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
رمان دوم

به نام خداوند جان و خرد

نام رمان: بازی بی پایان
ژانر ها: معمایی-پلیسی-اجتماعی
خلاصه: قتل های مشکوکی که در شهر رخ می‌دهد، کاراگاهی را برای پیدا کردن دلیل و گروهی که مسبب چنین جنایاتی شده است، کنجکاو می‌کند. همین کنجکاوی، گذشته اش را زنده و آینده اش را به بازی می‌گیرد. بازی ای شروع می‌شود که قبلا سوت پایانش، زده نشده است.
مقدمه:
آمده‌ام...
این بار، با دستان پر آمده ام.
آمده ام تا بار ديگر، زندگی کنم.
هنوز ورق های بسیاری تا انتهای کتاب زندگی ام، باقیست.
اگر آسمان به زمین آید، اگر زمین از مدار منظومه شمسی خارج شود، من باز هم در این آشوب بازار، قدم هایم را مصمم برمی‌دارم و تو که هیچ، این دنیای بی قانون هم نمی‌تواند سد راهم شود چرا که زیر پاهایم له می‌شود.
من آمده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
رمان سوم


نام رمان:عشق یا غرور؟
ژانر:عاشقانه
خلاصه:باران،دختر مغرور وجدی که اتفاقاتی رو هرچند تلخ تجربه می کنه که شیرینی هایی رو به همراه داره.این شیرینی ها می تونه هرچیزی باشه.مثلا عشق،اما در کنار غرور؛باید دید که عشق وغرور باهم کنار میان یانه؟...

پارت1
نگاهم رو تو چشمای نفرت انگیزش دوختم و گفتم:
ببین عمو اگه فکر کردی می ذارم به اون هدف کثیفت برسی...
با مکث کوتاهی ادامه دادم:
کورخوندی
در ادامه ی حرفم به در اتاق اشاره کردم و گفتم:
به سلامت
درحالی که به سمت در می رفت،ایستاد و گفت:
ببین بچه جون،این دم دستگاهی که زیر پاهاته همش از پدربزرگت به ارث رسیده.هرچند اون پیری الان مرده و منم سهممو ازت می گیرم،همشو!
ازشنیدن حرفاش حس انزجار بهم دست داد؛با عصبانیت از بین دندون های قفل شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
رمان چهارم


نام رمان : در پس دیوانگی
ژانر رمان: اجتماعی


مقدمه‌:
سال هاست که دنیاش با دنیای دیگران فرق داره، نمیزاره کسی زندگیش بهم بزنه، اما امان از روزی که یکی با زندگیش بازی کنه، با رویایی ساخته با آرزویی که داره بازی کنه دیگه اون آدم، آدمی میشه که هیچ چیز براش مهم نیست حتی از دست دادن مهم ترین چیزی که داشته.

#پارت_یک
استاد با یه خسته نباشید، کلاس رو ترک کرد، من هنوز از صبح فکرم مشغول بود، مشغول مهمونی که قرار بیاد، مامان بهم نگفته بود کی هست؟ برای چی می‌خواد بیاد، خیلی دوست داشتم بدونم اون مهمون کی هست، اگه واجبه از اتاقم بیرون بیام.
معمولا هر مهمونی که بیاد خونمون من اگه از طرف خوشم نیاد بیرون نمیام؛ چون از شلوغی خوشم نمیاد. شوند ای بالا انداختم و مشغول جمع کردن وسایلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
رمان پنجم

به نام آفرینش نام‌ها
نام رمان :سرمشق عشق




مقدمه:

نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت


غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت


"حافظ"

*
کوله پشتی‌اش را بالاتر کشید و بیشتر پشت دیوار پنهان شد.
نگاهش یک لحظه هم از دخترک برداشته نمی شد.
دخترک ، غافل از نگاه آن پسر ، با دوستانش با ، بازیگوشی به سمت خانه حرکت می کرد.
پسر آرام از پشت دیوار بیرون آمد و پشت سر دخترک به راه افتاد.
دخترک ، که دیگر به خانه‌اش رسیده بود ، برای دوستانش دستی تکان داد و با کلید در خانه را باز کرد.
با بسته شدن در ، پسر ، چشمانش را بهم فشرد.
آرام سرش را به زیر انداخت و چرخید و راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
رمان ششم


فداكار ١
مي دويدم، ميدويدم و باز مي دويدم. نفسم تنگ شده بود. صورتم از برخورد با شاخه هاي پايين درختان خراش برداشته و مي سوخت. صداي نفس هاي گرمش و خردشدن شاخه هاي زير پايمان مي امد. سوت باد را در گوش حس مي كردم. گرگ بدقواره ي نفرت انگيز! اين چه شانسي بود كه من داشتم؟ بايد همين حالا كه دنبال اب بودم اين حيوان وحشي مرا ببيند و مرا شبيه به بره ي كبابي اماده ي خوردن تصور كند؟ ايا اين واقعا انصاف است؟ درد در ساق پايم پيچيد، فحشي زير ل**ب نثار هرچه تعطيلات و جنگل و كوه و دمن كردم و سعي كردم فاصله اي كه هر لحظه ميان من و ان موجود سپيدچهره كم مي شد را فراموش كنم و به راهم با تمام توان ادامه دهم.باز هم سوت باد.
تراكم درختان هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد، شايد اگر فرزاد انجا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
رمان هفتم


اسم رمان:ثروت دختر ها


پارت یک
دخترک وارد خیابان فرعی شد. از هر دو طرف درخت های سر به فلک کشیده قرار داشت و برگ های نارنجی وقهواهی وزرد نمای زیبایی به کوچه خلوت داده بود. باد پاییزی خنکی می وزید و دخترک آهنگی زیر لب می خواند. آسه آسه روی برگ های خشک شده می پرید، صدای شکستن برگ ها زیر پایش حس خوبی به او می دادولبخندی به لب هایش آورد. یک لحظه به آسمان نگاهی کرد، آسمان پر از ابرهای سیاه وخاکستری بود. با شنیدن صدایی سر جاش وایساد، نگاهی به پشت سرش انداخت کسی نبود. تا تاریک شدن هوا چیزی نمانده بود. واین چیز ترس را به دلش راه داده بود. تندتر راه رفت صدای راه رفتن پشت سرش تندتر شد. آب گلویش را قورت داد عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود. هوا سرد بود ولی او عرق کرده بود با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
رمان هشتم


نام رمان: من دیوانه شده ام
ژانر: اجتماعی
خلاصه: گاهی فقدان یک نعمت، تازه باعث می شود بفهمی چقدر دوستش داشته ای. خیلی وقت ها نبودنش بیشتر به رخ می کشد. تازه وقتی از دستش می دهی، می فهمی چقدر ضرر کرده ای.
من هم قدر نعمتم را ندانستم و یک نفر پیدا شد که یادم بیاورد. حالا هم مثل دیوانه ها، افتاده ام دور شهر تا پیدایش کنم.

قسمت اول
کار خاصی ندارم. فقط آمده ام بپرسم از جانم چه میخواهی که اینطور بهمم ریخته ای؟ میخواهم بدانم چرا از وقتی سر و کله ات در زندگی ام پیدا شده است، همه محکومم کرده اند به جنون.
چرا زندگی آرام و شادم را بهم زدی؟
تو با تمام کسانی که در اینستاگرام پیدا کردم فرق داری. آمدی سراغم؛ بدون اینکه لایکم کنی. حتی فالو هم نکردی. شاید هم من آمدم سراغت. آخر میدانی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
رمان نهم


نام رمان: به خاطر تو

ژانر: طنز،عاشقانه

#پارت اول

یکی یکی پله های شرکت رو بالا می رفتم‌.دیگه داشت نفسم به لکنت می افتاد.چیزی نمونده بود به طبقه ی سوم برسم اما دیگه نمی تونستم.روی پاگرد ایستادم تا نفسی چاق کنم.درحالی که داشتم نفس نفس می زدم،زیر ل**ب مثل پیرزنا غرغر می کردم و به خودم فحش می دادم:
-دیگه داری حسابی از کار افتاده می شی دختر!هنوز ۲۵ سالته خیر سرت.دوتا پله رو نمی تونی بالا بری.همیشه ی خدا هم باید آسانسورها خراب باشه.لعنتی!
در همین حین زنی حدودا ۶۰ ساله درحالی که خیلی بشاش و کیفور بود با سرعت پله هارو بالا رفت و از کنارم گذشت.
حسابی دهنم باز مونده بود.گفتم:
-خاک تو سرت لیندا.باز خداروشکر حداقل بدنم از یه پیر ۸۰ ساله بهتره
هنوز حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا