مامانم و راضی میکنم امرو نرم کلاس و امتحان ندم
نیم ساعت مونده ب شروع کلاس
مامانم گوشی و از کنار گوشش میاره پایین و با لبخند نگام میکنه
لیوان آب و نرسیده ب دهنم نگه میدارم و ب لبخند شیطون مامانم نگاه میکنم
مامان: بدو حاضر شو برو کلاس
یکم لیوان از دستم لیز میخوره و با چشم های گرد نگاهش میکنم
مامان: بدو دیرت میشه،امتحان هم داری
لیوان یکم دیه هم لیز میخوره و چشم هام میسوزه
من: چ..چی؟ خب حداقل صبح بگو ک منه خاک برسر یکم درس بخونم امید الکی نداشته باشم
مامان میخنده: لازم نیس بری فقط خواسم حالت و بگیرم ک بدونی همیشه همه چی باب میلت نیس
ب حرف زدنش با تلفن ادامه میده
سریع زیر لیوان و میگیرم ک نیوفته بشکنه
من در اون لحظه :|
خدا من و بکش تموم شه این بازی کثیف -_-