آموزشی بهترین شروع برای یک رمان چی می‌تونه باشه؟

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 1,697
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa.s.x

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
19/4/18
ارسالی‌ها
211
پسندها
2,798
امتیازها
16,913
مدال‌ها
17
سن
24
سطح
12
 
  • #21
(سال 1754)
آدریان در یکی از مهمانی های اشرافی در کنار صمیمی ترین دوستش چارلز، معاون وزیر بریتانیا، ایستاده بود و با او خوش و بش می کرد. موسیقی آرام و ملایمی توسط نوازندگان در حال نواختن بود و صدایش فضای مهمانی را پر کرده بود؛ مهمان ها در عیش و نوش بودند و خوشحال.
آدریان پسری بیست و پنج ساله، آرام و مرموز بود، با هرکسی صمیمی نمیشد و تنها دوستش چارلز بود؛ به خاطر این که چارلز او را بعد از دست دادن پدر و مادرش در کودکی بزرگ کرده و همیشه در کنار او بود.
-چارلز، تو ردی از خواهرم (الیسا) پیدا نکردی؟
چارلز پاسخ داد:
-چرا، یه مغازه دار توی پایین شهر هست که تنها سرنخمونه.
-خب، رفتی سراغش؟
-نه هنوز، بعد از مهمونی امروز با همدیگه میریم سراغش.
آدریان چیز دیگری نگفت و از محتویات لیوان گیلاسی که در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mahsa.s.x

**Black Knight**

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/7/18
ارسالی‌ها
400
پسندها
4,025
امتیازها
20,173
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #22
اگه بخوام عاشقانه بنویسیم این میشه!
دخترک موهایش همیشه امواج داشت،مانند دریایی خروشان.
مادرش همیشه میگفت تورا زینت می‌بخشم و به همسری خان در میآورم،زیرا ماریآم(به ترکی مریم) دختری زیبا بود، کم نظیر و تو دله همه یک لانه داشت.
پدرش از ان دسته مردانی بود که دو زنه است،یک روز با مادر ماریآم و دیگری زن جوانش که با ماریآم چند سال فاصله ی سنی داشت.
ماریآم تک دختر حآج محمود بود.
پسر بزرگش داماد خان روستای همسایه بود که بسی از روزگار یکی از روستاهای معروف تبریز بود.
ان روز ها ماریآم قد کشیده بود و یک دختر جوان شده بود.
پروین مادر ماریآم تمام محرش را زیره پای تک دخترش که تاج سره تمام روستا است ریخته بود.
 
امضا : **Black Knight**

nana :)

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
19/6/18
ارسالی‌ها
667
پسندها
22,111
امتیازها
42,073
مدال‌ها
23
سطح
28
 
  • #23
همینطور که نفس نفس می‌زدم، دستم رو به دیوار گرفتم تا نیوفتم.
خم شدم و سرفه ای کردم. مایعی به دهنم هجوم آورد. به سرعت به داخل حموم شیرجه زدم و محتویات دهنم رو خالی کردم.
بوی خون باعث شد عوقی بزنم و دوباره سرفه کنم.
سرفه های مکرر و سوزش زیاد گلوم یه طرف، نفس کم آورده بودم و همه جای بدنم هم درد می‌کرد.
دقایقی بعد، سرفه ام تموم شد و تونستم نفسی بکشم.
به سختی لباس هام رو کندم و خودم رو به زیر دوش کشوندم.
آب، سردِ سرد بود ولی دوباره آتیش گرفتم. از زیر دوش کنار پریدم و آب رو گرم کردم.
با برخورد آب گرم، آرامشی وارد بدنم شد. حسی رو داشتم که وقتی مواد به یه معتاد می‌رسه.
با دیدن خودم، توی جام خشک شدم. نگاهم رو از آیینه گرفتم و زیر گردنم رو بررسی کردم.
دستم رو بالا آوردم و روی زخم کشیدم. با سوزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nana :)

پروین امیرکافی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
7/8/17
ارسالی‌ها
206
پسندها
1,519
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • #24
اسلحه دقیقا روی شقیقه‌م بود. دروغ چرا از ترس در حال مرگ بودم، ولی به روی خودم نمیاوردم تا فکر نکنه من با این حرکات رامش میشم. صدای دادش گوشمو اذیت میکرد؛ انگار دیوونه شده بود که بخاطر یه عملیات خیلی غیرمنتظره داشت باهام جوری برخورد میکرد که انگار من عامل شکستش بودم. درسته که من خیلی سرزنشش کردم، ولی مگه غیر واقعیت چیزی گفتم؟! واقعا دیوونه بود؛ نباید باهاش بحث میکردم.
با ضربه ای که به کتفم زد، به خودم اومدم و به حرفاش دقت کردم‌.
- کر شدی یا فکر میکنی زیادی شجاعی که التماس نمیکنی آزادت کنم؟! ...
 
آخرین ویرایش
امضا : پروین امیرکافی

Roya.saadat

ویراستار انجمن + گوینده انجمن
ویراستار انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/2/18
ارسالی‌ها
192
پسندها
4,626
امتیازها
24,673
مدال‌ها
12
سطح
11
 
  • #25
کنار دیوار کاهگلی روی دو زانو نشسته بود. دریای افکارش غرقه غرقش کرده بود.حواسش جایی میان ستون های شهری کوچک و پر از خاطره چرخ می خورد.قطره ی بارانی که روی پیشانی اش نشست تن لرز کرده از سرمایش را به یادش آورد.از جا به سختی بلند شد.پیر شده بود پیر.دستی به موهای جو گندمی اش کشید.چشم هایش بی تابانه نگاه دلتنگش را به سوی درخت های پرتقال روانه کردند.امان...امان از خاطرات.میان آن درخت ها،زیر آن درخت ها زمزمه های دوری خوابیده اند شاید پیر هم شده اند.
 

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #26
+محمد من نمیتونم باهات ادامه بدم
چشمای مشکی مرد روبه روم غم بزرگی رو فریاد میزنن
_چرا ماهی چطور به این نتیجه رسیدی اونم تنهایی بدون مشورت با من ماهی از کی تا حالا انقدر خودخواه شدی ؟
نفس عمیقی میکشم تا بتونم صدای بلندم رو کنترل کنم
گرچه زیاد موفق نمیشم
+نمیبینی زندگیمونو محمد به لجن کشیده شدیم از هم پاشیدیم اینی ک ماداریم زندگیه ؟به والله که نیست محمد من خود خواهم ؟من اومدم خواستگاریت ؟من اجبارت کردم بله بدی ؟خودخواه تویی ک فقط خودت رو میبینی
گلوم از فریاد هام به سوزش افتاده مردم زیادی اطرافمون جمع شدن و پچ پچ میکنن
دوباره به صورت مرد غریبه این روز هام نگاه میکنم
+من دیگ دوس...
صدای فریادش باعث میشه لال شم
_خفه شو
نفس نفس میزنه از خشم قرمز شده
_من مجبورت کردم یا تو جذب مال و ثروت نداشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

..TaraɲΘm..

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
29/3/18
ارسالی‌ها
1,497
پسندها
12,044
امتیازها
38,673
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
20
 
  • #27
خب معلومه دیگه : )
از نظر شما بهترین شروع برای یک رمان چیه؟!
چه چیزی مخاطب رو جذب می‌کنه و باعث ادامه دادانش میشه؟

توروخدا نگید که دختره سر صبحی تو ویلا لوکسشون از خواب بیدار میشه و با خوردن یه صبحونه لاکچری دست‌پخت خدمتکارشون با کلی ناز و قربون صدقه مامان باباش رفتن پا میشه میره دانشگاه و به ادامه تحصیل در رشته تاپی که می‌خونه می‌پردازه و از قضا با پسر خوشگل و جذاب و پولدار و پرو و درسخون سر یه موضوعی کل‌کل می‌کنه و در آخرم میگه اه اعصابم به‌خاطر پسره بیشور ریخت بهم یا مثلا خوشحالم که ضایش کردم! :/ :/ :/ :/
 
امضا : ..TaraɲΘm..

t.sh

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/9/18
ارسالی‌ها
791
پسندها
9,345
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
سطح
15
 
  • #28
شروع یک صبح در کانون گرم یک خانوادۀ صمیمی...
مدیونی فکر کنی رمانم رو می گم!
 

شَفَــق

عکاس انجمن
هنرمند انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/10/18
ارسالی‌ها
1,553
پسندها
60,091
امتیازها
63,073
مدال‌ها
27
سن
20
سطح
43
 
  • #29
جنگ بشه
همه دعوا کنن
20نفر بمیرن
بعد رمان شروع شه
 
امضا : شَفَــق

نیلوفر نوروزی

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/5/17
ارسالی‌ها
125
پسندها
2,111
امتیازها
11,563
مدال‌ها
9
سن
24
سطح
8
 
  • #30
خب معلومه دیگه : )
از نظر شما بهترین شروع برای یک رمان چیه؟!
چه چیزی مخاطب رو جذب می‌کنه و باعث ادامه دادانش میشه؟

توروخدا نگید که دختره سر صبحی تو ویلا لوکسشون از خواب بیدار میشه و با خوردن یه صبحونه لاکچری دست‌پخت خدمتکارشون با کلی ناز و قربون صدقه مامان باباش رفتن پا میشه میره دانشگاه و به ادامه تحصیل در رشته تاپی که می‌خونه می‌پردازه و از قضا با پسر خوشگل و جذاب و پولدار و پرو و درسخون سر یه موضوعی کل‌کل می‌کنه و در آخرم میگه اه اعصابم به‌خاطر پسره بیشور ریخت بهم یا مثلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا