نمایشنامه نمایشنامه خرس قهوه ای ام | ashki911 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Alef_Gaf
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 454
  • کاربران تگ شده هیچ

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/7/18
ارسالی‌ها
1,914
پسندها
24,627
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بسم الله الرحمن الرحیم

نام نمایشنامه: خرس قهوه ای ام
نام نویسنده: ashki911
ژانر: #اجتماعی #تراژدی
خلاصه: داستان سیر زندگی یک پسربچه ی 8 ساله ای است که تحت تاثیر مشکلات خانواده قرار میگیرد. او بزرگ می شود و مشکلات خانواده اش هم بزرگ تر می شود.

محسن: پدر خانواده
مهناز: مادر خانواده
سامان: نقش اصلی (پسر خانواده)
فاطمه: مادر محسن
 
امضا : Alef_Gaf

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/7/18
ارسالی‌ها
1,914
پسندها
24,627
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
تابستان-نزدیک غروب-داخل اتاق

فضای ابی رنگ اتاق که پسرانه بودن اتاق را نشان می داد با رنگ تخت وکمد پسر 8 ساله ست شده بود وچینش ماشین های قرمز درون قفسه های حاکی بر علاقه اش به ان ها بود .پسرک به روی تخت نشسته وخرس قهوه ای رنگش دربر گرفته بود وبه حرف های مادرش که در پایین تخت نشسته بود گوش میداد.

مادر-سامان پسرم بابا که اومد از اتاقت بیرون نمیای تا وقتی صدات نکردم...منو بابات یکم باهم حرف بزنیم بعد صدات میکنم سه تایی بریم بیرون

(پسرک با چشمان ترسان به چشمان سرخ مادرش خیره شد...او از صحبت های دونفره ی مادر وپدرش میترسیدولی نتوانست به مادر این را بفهماند وفقط سرش را تکان داد.مهناز موهای مشکی پسرش را بوسید و(فدات بشم) را زیر لب را زمزمه کرد واز اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای سیشتر طول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Alef_Gaf

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/7/18
ارسالی‌ها
1,914
پسندها
24,627
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
-مامان بزرگ...(فاطمه وارد خانه شد)

-باز شما چتونه ؟...صداتونو انداختین پشت کلتون فکر ابروتونو نمی کنید که تا هفت همسایه انور تر فهمیدن چخبره توخونتون؟...این چه وضعشه این بچه رو نمی بینین مثل بید میلرزه

(مهناز از شانه ی پسرش بیشگونی گرفت به سمت اتاقش پرت کرد)

-چرا اومدی بیرون ها؟..مگه نگفتم نیای برو تو اتاقت(وسامان با بغض به اتاق ابی رنگش پناه برد)....چی میگی فاطمه خانوم ابرو رو من میبرم یا پسر عزیز دوردونتون ...که دوشبه زن وبچشو ول کرده رفته وعین خیالشم نیست...شمام که انگار نه انگار نوه وعروسی داری...تو این دوروز نیومدی سر بزنی ببینی عروست مردس وزندس اصن من به درک بیا از نوت سر بزن ...بعد از دور روز اومدی ...دیر اومدی خانوم

فاطمه-من که نمی تونم زندگیمو ول کنم دنبال زندگی تو باشم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Alef_Gaf

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/7/18
ارسالی‌ها
1,914
پسندها
24,627
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پاییز-قبل از ظهر-جلوی ساختمان دادگستری

پایین پله مهناز در حالی که سامان را محکم بغلش گرفته بود گریه ارام میکرد ومحسن کمیچند قدم دورتر درحالی که به هر دوپشت کرده بود داشت سیگار میکشید

مهناز-سامان جان مامان غذاتو خوب بخوری شبام زود بخوابی....درساتم خوب بخونی

سامان- از روزی که از خونه رفتی همش گفتی من اگه اینکارا رو خوب انجام بدم تو برمیگردی ...من که خوب انجامشون دادم پس چرا برنمیگردی؟من دلم کفته قلقلیاتو میخواد!

مهناز(درحالی اشکش را با سر انگشتانش میکشت گفت)-گفت قلقلی هم واست درست میکنم...توفقط همیشه اینا رو درست انجام بده

-چشم

محسن(درحالی اخم به چهره داشت)-بسه دیگه ...سامان بریم

مهناز(درحالی که گونه ی پسرش را میبوسید)-من دیگه برم پسرم

سامان-بازم...بابا به مامان بگو برگرده...بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Alef_Gaf

Alef_Gaf

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
11/7/18
ارسالی‌ها
1,914
پسندها
24,627
امتیازها
53,373
مدال‌ها
22
سن
22
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شب-ساعاتی مانده تا سال تحویل-خانه ی فاطمه خانوم

بوی سبزی پلو با ماهی فضای خانه را معطر کرده بود و خبر از شام شب عید بودولی حس و حال خانه ی اعضای خانه چنین نویدی نمی داد.فاطمه خانوم روی مبل نشسته بودودر حال دیدن فیلم ترکی بودکه معلوم نبود قسمت چند هزارمش بود و سامان هم گوشی بی سیم را در مشتانش گرفته بود وسعی در خبر گرفتن از پدرش بود که ببیند کجاس؟هیچ دوست نداشت تنها با مادر بزرگش باشد!

فاطمه خانوم-انقدر زنگ نزن بهش ....حتما کار داره که جوابتو نمیده

تلفن- مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد....

سامان-خب مامان بزرگ من دلم بارش تنگ شده

فاطمه خانوم-اَاَ...لوس بازی درنیار مگه دختری که دلت تنگ بشی

(قدری سکوت بینشان حاکم میشود)

سامان- مامانوجون حال که بابا کار داره نمی تونه جواب بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Alef_Gaf

موضوعات مشابه

عقب
بالا