به نظر من سختترین قسمتِ عاشقی
معشوقهی یک "نویسنده" بودن است!
تصور کن از راه میرسد؛
برایت مینویسد، مینویسد، مینویسد...
به یکباره ترکت میکند!
دیگر مخاطب نوشتههایش نیستی و این،
عجیب دق میدهد آدم را...
آغوشت جایی امن برای بودن!
جایی دنج برای خواستن..
جایی مطمئن برای شاعر شدن!
ببین...
آغوش تو و دنیای من تفاوتی با هم ندارند..
فقط قافیه ی هم نیستند!
ولی تا دلت بخواهد ردیفند....
ردیف!
نمیدانم نامش چیست؟!
آنجایی که
وقتی میخواهی بنویسی
"صبح بخیر 'عزیز دلم'"
آب دهانت را قورت میدهی و
فقط مینویسی صبح بخیر!
با اینکه خودت هم خوب میدانی
هم 'عزیز دل' است و
هم 'عزیز جان'!