تو همان آرزوی محال منی
من همان عاشق بی پایان توام
چه تضاد جالبیست، نه؟
من که تمام روزهایم در ماتم یک لحظه در آغوش کشیدنت، سپری می شود.
روز هایی که لبریز از بغض است!
لبریز از بی تو بودن است
چه کنم که بی تو بودن همین است؟
چه کنم که تا نیایی، زخم هایم التیام نمی یابند؟
و اما عشق آرام و سلانه سلانه در خانه ی قفل و بست شده ی قلبم خزید؛ همان زمان که آمدی، ماندی، رفتی اما... اما باید باز به قلبم برت گردانم...
آسان نیست رفتن!
من برای بازگشتت آیه دارم، آیه!
«بازگشت ما، به سوی، هم است!»
یا برم میگردانی یا برت میگردانم...! این است مطلقیت عشق.