از صبح زود ابرها جابجا میشدند و باد موذی سردی میوزید.
پائین درختها پر از برگ مرده بود ،
برگهای نیمه جانی که فاصله بفاصله در هوا چرخ میزدند بزمین میافتادند.
یکدسته کلاغ با همهمه و جنجال بسوی مقصد نامعلومی می رفت.
خانه های دهاتی از دور مثل قوطی کبریت که رویهم چیده باشند با پنجره های سیاه و بدون در دمدمی و موقتی بنظر میآمدند.
✽ صادق هدایت