چشمامو بستم و از خواب بیدار شدم با دست محکم روی کتابم زدم که کوکش کرده بودم تا خاموش شه. لباس های خوابم رو پوشیدم و در پنجره رو باز کردم تا یه شب کاری دیگه رو شروع کنم. توی خیابون که رو دستام راه می رفتم چششم به ویترین مغازه ی میوه فروشی خورد باید بعدا چندتا هویج جدید برای مطالعه می گرفتم. بوی لباس ها بد جوری منو به سمت خودشون می کشیدن. انگار خیلی تازه بودن شاید برای صبح چند تا می خریدم که بخورم. نزدیک در خروجی شدم مو با پا لگد زدم تا باز شه. وارد محل کارم شدم تا یه شب برعکس دیگه رو شروع کنم.
اندر نوشته های مهدیه.خ
رویای 25 دیوانه