حرف های ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظهٔ عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
کودکی هایم اتاقی ساده بود قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود
شب که میشد نقشها جان میگرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود
میشدم پروانه، خوابم میپرید خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود