متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

نظرسنجی نظرسنجی مسابقه داستان کوتاه ترسناک × بهمن ماه 1398 | انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Saba Abbasi
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 1,176
  • کاربران تگ شده هیچ

بهترین داستان از نظر شما؟

  • داستان اول

    رای 3 8.8%
  • داستان دوم

    رای 15 44.1%
  • داستان سوم

    رای 2 5.9%
  • داستان چهارم

    رای 5 14.7%
  • داستان پنجم

    رای 3 8.8%
  • داستان ششم

    رای 4 11.8%
  • داستان هفتم

    رای 2 5.9%
  • داستان هشتم

    رای 6 17.6%
  • داستان نهـم

    رای 9 26.5%

  • مجموع رای دهندگان
    34
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا

سلام به کاربرای یک رمانی دوست داشتنی!

امروز 24 بهمن ماه و طبق برنامه، روز نظرسنجی مسابقه داستان کوتاه در ژانر ترسناکه!

با تشکر از کاربرایی که همراهی کردن و داستاناشونو حالا چه زود چه دور، تحویل دادن و پای حرفشون موندن و ممنون از کاربرایی که همراهی کردن ولی نتونستن تحویل بدن داستاناشونو...به همتون خسته نباشید میگم!

نظرسنجی ایجاد میشه و از همتون میخوام که رأی بدین اما با شرح چند نکته مهم:

1. عادل باشین و عادلانه رأی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #2
#داستان اول

شبح مادربزرگ

تازه به این خونه اومده بودیم. بعد گلی دنبال خونه گشتن و این ور و اون ور بالاخره یه خونه بزرگ و دو طبقه با یه حیاط با صفا و مهمتر یه قیمت مناسب پیدا کرده بودیم.
دوسه شب از اسباب کشی و جابه جایی مون رد شده بود. شب اول و دوم به خاطر خستگی زیاد مثل جنازه ها می افتادم و متوجه هیچی نمی شدم.
شب سوم که اتاقم تقریبا مرتب شده بود رفتم تو اتاقم بخوابم ،جلوی آینه قدی کمد دیوار واستادم تا یه کم پنهان و مرتب کنم، چون تو این چند روز خیلی ژولیده شده بود، متوجه نوری توی آینه شدم برگشتم پشت سرمو نگاه کردم چیزی نبود و دوباره شروع به شونه زدن موهام کردم که حس کردم چیزی از گوشه بالای سمت راست آینه رد شد .
نفسم بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #3
#داستان دوم

هر چه جلوتر میرفتم سکوت بر فضا بیشتر حاکم می شد

جنگلِ بسیار سبز، در گرگ و میش هوا، چندان زیبایی روز را نداشت و رعب و ترس را بیشتر به جانت تزریق می‌کرد
هر چه به دنبالش می گشتم اثری از او نمیافتم. هوا بیش از حد تاریک شده بود و ای کاش زود تر پیدایش میکردم.
چشمان اشک آلودش باری دیگر در ذهنم جان میگیرند و باز افسوس می خورم که کاش با او اینگونه رفتار نمیکردم.
هر چه صدایش میکنم پاسخی نمیشنوم
فضا برایم بسیار رعب انگیز شده بود. به هر سو که نگاه میکردم، تنها تاریکی بود و تاریکی بود و تاریکی ...
گویی در عمق جنگل بودم چرا که باران چند روز پیش تنها زمین را خیس کرده بود و پس از مدتی خورشید آنرا خشک. اما زمینی که بر آن قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #4
#داستان سوم

-‌ صبح بخیر خانوم. امیدوارم که خوب خوابیده باشید.

خمیازه‌ای کشیدم و روی تخت نشستم.
-‌ ممنونم. بهترین خواب تموم زندگیم بود! انگار که روح از تنم جدا شده باشه. انقدر که خوب خوابیدم.
لبخند پر رنگی زد و کنار تختم نشست.
-‌ خوشحالم که بیدار شدید. نگران بودم که نتونید چشماتون رو باز کنید!
دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
-‌ بابت اتفاقی که اون شب افتاد واقعا شرمنده‌ام! دیوونه شده بودم ولی الان حالم خوبه! ببخش اگه با اون چاقو بهت صدمه زدم. دیوونه‌ها کارهای غلط زیادی می‌کنند!
لبخندش محو شد و صورتش رنگ گچ!
-‌ دیوونه‌ها فقط با مرگه که عاقل می‌شن! دیوانگی شما تاوان داره خانوم.
خواست اتاق را ترک کند که صدایی از هال آمد. سر جا خشکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #5
#داستان چهارم

حبس شده
تا به خودم امدم کنار برادرم نشسته بودم. تکه‌های گوشت کتف و گردنش کنده شده بود. با نفس‌های منتقطع اول به برادرم، بعد به دستانم نگاه کردم. دستان خونی‌ام می‌لرزید؛ جنازه برادرم رو‌به رویم، من بر روی دو زانو بالاسر او نشسته بودم همچنان به اتفاقاتی که نمی‌دانستم چطور افتاده است فکر می‌کردم.
با پاهایی لرزان که حتی آنها را حس نمی‌کردم رو‌به روی آیینه ایستادم. اشک‌هایم سرازیر بود.
دیدن صورت خونی و پیراهن سفید رنگم که حالا به رنگ قرمز که حتم داشتم با خون برادرم رنگ شده بود حالم را دگرگون می‌کرد.
عوض شدن دوباره رنگ چشمانم که از قهوه‌ای به تیله‌های مشکی رنگ و سرمایی که از انگشتان پاهایم و دستانم شروع شده بود مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #6
#داستان پنجم

_همینجاست؟
زهرا: آره، همینجا...
آروم آروم راه می رفتیم. هیچکس نمی دونست ما اینجاییم!
_ چرا به کسی نگفتی ما اینجا میایم؟
زهرا: چون اگه می گفتم، نمیگذاشتن که بیام.
_ اوه! پس اسم اینجا خیلی بد در رفته.
زهرا: ولی ما به همه ثابت می کنیم چیز ترسناکی اون داخل نیست!
_ فکر کنم رسیدیم
به روبه رو نگاه کردم. یه در فلزی بزرگ که زنگ زده بود و احتمال وقت باز کردن قیژ قیژ هم می کرد. دیوار هایی که دور تا دور ویلا کشیده شده بود، در اثر بارون کمی خراب شده بودند. فقط ظاهر اینجا کافی بود برای کسایی که می خواستن دست ما به اینجا نرسه. کور خوندن...فکر کردن با ساختن دوتا داستان مسخره ما از میراث خانوادگیمون دست می کشیم.
زهرا کلید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #7
#داستان ششم

آخرین چیزی که یادم اومد؛ این بود که یک زن با رنگی پریده و موهای بلندِ مشکی، از کمد چوبی بیرون اومد و ناخن‌های بلندش رو تو گردنم فرو کرد. چشمام رو باز کردم؛ تو یک اتاق کار بودم، با میز و صندلی خاک خورده و یک کمد چوبی که درست روبه روم بود. سه متر باهام فاصله داشت. دقیقا کنار در و گوشه اتاق بودم. در کمد چوبی به آرومی شروع به باز شدن کرد. یک پای سفید با ناخونای بلند از کمد بیرون اومد. وحشت‌زده بلند شدم و سریع از اتاق خارج شدم انقدر دویدم تا به آسانسور رسیدم. سریع داخلش رفتم و طبقه بعدی رو انتخاب کردم. یا خدا! اینجا دیگه کجاست؟! مگه من تو بیمارستان بستری نبودم؟! چطور از اینجا سر درآوردم؟! شالم رو محکم کردم و نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #8
#داستان هفتم

مثل هرشب به سمت تختم رفتم وخوابیدم .چشام سریع روهم رفت.نمی دونم دقیقا چیشد که استخون متحرک رو دیدم .استخون بچه است !داره بازی میکنه توی یک جنگل قرمز.این صدای گریه است . یه بچه نوزاد تازه به دنیا اومده. احساس خفگی میکردم و تصاویر تکرار میشدن .میدونستم خوابه . گفتم الان اشهد رو میگم واقعا داشتم میمردم .خدایاااا کمکم کن.همون لحضه از خواب رها شدم . یه مدت گذشت . شب اول مدرسه بود با خواهرم روی تخت تو اتاق بودیم ودر اتاق باز بود و چراغا خاموش .تخت ما دوطبقه بود. اون شب دوتامون خواب نداشتیم. همیشه من از جن و ... حرف میزدم خواهرم میگفت توهم زدی . ولی اون شب یهو اتفاق عجیبی افتاد.

خواهرم یهو گفت : سمانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #9
#داستان هشتم

تلفنم را کنار می‌گذارم.
از روی تختم پایین می‌روم، به سایه‌ای که کنار تخت میبینم توجهی نمی‌کنم و آن را توهمات خود می‌خوانم. پله‌ها را با آرامش خاصی پایین می‌روم همان آرامش قبل از طوفانی که من تنها دلم به آرامش زمان حال خوش است و صدای قیژ قیژ همیشگیشان را گوش می‌دهم. مقصدم را مشخص می‌کنم، در واقع مبل مقابل تلویزیون هدفم برای نشستن و گذراندن وقت است. ساعتی را با عوض کردن بی‌هدف کانال‌های تلویزیون می‌گذرانم.
گشنگی بهانه‌ای برای دل کندن از تلویزیون و مبل گرم و نرمی که رویش جا خشک کرده بودم می‌شود. توجهی به تاریکی خانه و تق و توق‌هایی که هر از گاهی صدایشان دست و پایم را از ترس میلرزاند نمی‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi

Saba Abbasi

طراح انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,837
پسندها
44,560
امتیازها
74,373
مدال‌ها
34
  • نویسنده موضوع
  • #10
#داستان نهم

قبـر

با دوستش، به گورستانی رفت. شرط بسته بودند که اگر، دوستش درون گور خالی از جسد، دراز بکشد؛ ساعت مچی گران‌قیمتش را به او بدهد؛ چرا که دوستش بسیار ترسو بود.
نزدیک‌های دوازده شب بود. وارد گورستان شدند. ابر‌ها جلوی تابش نور سرد، ماه را گرفته بودند. هیچ چیز دیده نمی‌شد. چراغ قوه‌های گوشی‌هایشان را روشن کرده بودند. در وسط گورستان، گوری خالی از جسد یافتند؛ کو گویی تازه کنده شده بود.
دوستش لرزان، به داخل گور پرید. دراز کشید و به آسمان سیاه چشم دوخت. نگاه صدای جیغی گوش خراش، از داخل گور بیرون آمد. او فرار کرد ودوستش را تنها گذاشت. دوستش داد می‌زد و کمک می‌خواست. اما او، آن‌قدر ترسیده بود که پشت سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Saba Abbasi
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

عقب
بالا