داشتیم با ماشین تو یه جاده تاریک و خلوت میرفتیم، بابام پشت فرمون خوابش برد رفتیم ته دره
چیزیمون نشد اما متوجه شدیم اطرافمون پر گرگه
پدرم سریع لباسشو دور چوب پیچوند و به بنزین آغشته کرد گفت پسرم اینو روشن کن گرگا ازش میترسن
گفتم چشم بابا ولی من که فندک ندارم
گفت آخر مچتو میگیرم