- تاریخ ثبتنام
- 1/9/22
- ارسالیها
- 41
- پسندها
- 182
- امتیازها
- 503
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #11
پیمان:
الان حدود سه روزه که فرمانده شهید شده و ما هیچ کاری نکردیم، باید خودم وارد عمل شم! وارد اداره شدم مستقیم رفتم پیش آرزو، با اینکه سه روز از شهادت فرمانده گذشته ولی هنوزم حس حال خوبی نداشتم آخه خیلی به فرمانده نزدیک بودم، خیلی باهم رفیق بودیم، حیف، حیف که دیگه پیش ما نیست، هر روز که داره میگذره حس انتقام تو وجودم زیادتر میشه،دَرو زدم آرزو گفت:
-بله بفرمایید؟
دَرو باز کردم رفتم تو:
-سلام خوبی؟
-سلام پیمان, ممنون تو خوبی؟
با لحنی خسته گفتم:
-ممنون.
-بشین.
رفتم نشستم رو صندلی:
-خب چه خبر من سه روز نبودم؟
من سه روز به خاطر فرمانده نرفتم سر کار، کار های منم افتاد گردن آرزو، با تأسف گفت:
- این باندی که ما باهاش طرف حسابیم خیلی زرنگه!.
-چرا؟.
-الان چند روزه که دنبالشونیم ولی حتی یه سرنخی...
الان حدود سه روزه که فرمانده شهید شده و ما هیچ کاری نکردیم، باید خودم وارد عمل شم! وارد اداره شدم مستقیم رفتم پیش آرزو، با اینکه سه روز از شهادت فرمانده گذشته ولی هنوزم حس حال خوبی نداشتم آخه خیلی به فرمانده نزدیک بودم، خیلی باهم رفیق بودیم، حیف، حیف که دیگه پیش ما نیست، هر روز که داره میگذره حس انتقام تو وجودم زیادتر میشه،دَرو زدم آرزو گفت:
-بله بفرمایید؟
دَرو باز کردم رفتم تو:
-سلام خوبی؟
-سلام پیمان, ممنون تو خوبی؟
با لحنی خسته گفتم:
-ممنون.
-بشین.
رفتم نشستم رو صندلی:
-خب چه خبر من سه روز نبودم؟
من سه روز به خاطر فرمانده نرفتم سر کار، کار های منم افتاد گردن آرزو، با تأسف گفت:
- این باندی که ما باهاش طرف حسابیم خیلی زرنگه!.
-چرا؟.
-الان چند روزه که دنبالشونیم ولی حتی یه سرنخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش